عشق درسایه سلطنت پارت27
مری: ممنون.. تا حالا انقدر خوب ازم استقبال نشده بود
آنابل ابرویی بالا انداخت و گفت
آنابل : از این استقبال ها برات زیاد خواهیم داشت...
رز : به نایب السلطنه بودنت هم نناز.. نایب السلطنه به
قبرستون دیگه ای اینجا هیچی نیست جز یه موش كثيف...
اليويا : به لباس سفیدت هم دل خوش نکن. اینجا دقیقا
جاییه که قراره سیاه بختت کنیم....
پس جنگ شروع شده ...با پوزخند در جوابش گفتم
مری: و شایدم برعکس... زندگیه دیگه... یه دفعه دیدین من خوش بخته شدم و شما اون سیاه بخته...
بادبزن ويكتوريا سريع زیر گلوم قرار گرفت و به گلوم فشار
محکمی وارد کرد. خیلی دردم گرفت ولی سعی کردم محکم بیاستم ویکتوریا با غیض گفت
ویکتوریا : شنیده بودم دختر پادشاه فرانسه زبون تند و برنده داره ولی نه انقدر خون شوهر مرحومم روی دستاته.. پس مواظب حرف زدنت با ما باش
مکثی کرد و گفت
ویکتوریا: ما اینجا با کسی بحث نمیکنیم...
سرش رو کنار گوشم کرد و گفت
ویکتوریا : گردنش رو میزنیم...
و هر 4 تا زدن زیر خنده...ویکتوریا به خدمتکارا که لباسا و ساک ووسایل من رو حمل میکردن اشاره زد همراهمون بیان
ویکتوریا : انگلستان و دربار پر از دخترهای زیبا و دلفریبه که میتونن بس*تر سرورمون رو گر*م کنن پس به تو نیازی نیست...
آنابل رو به من نگاه تحقیری امیزی کرد و گفت
آنابل: بیا تا اتاقت رو بهت نشون بدیم
و خودشون 4 تایی با خدم و حشم و کلی کلفت جلو حرکت
کردن بغض بدی تو گلوم راه پیدا کرد چقدر پست و خوار شده بودم من... دختر پادشاه فرانسه ملکه آینده فرانسه به چنان خفتی رسیده بودم که تهدیدش میکردن و هرچی از دهنشون در میومد بارش میکردن نه .. نه.. اشکام نباید بریزن
این شروعشه.. نباید بشکنم نباید بذارم بشکنننم
ژاکلین از پشت دستم رو گرفت با بغض گفت
ژاکلین : اروم باشین بانوی من.. نوبت شما هم میشه...
چشمام رو بسته و باز کردم تا کمی اروم شم...
نفس عمیقی کشیدم و بعد همونجور که دست ژاکلین رو در
دست داشتم دنبالشون راه افتادم
آنابل ابرویی بالا انداخت و گفت
آنابل : از این استقبال ها برات زیاد خواهیم داشت...
رز : به نایب السلطنه بودنت هم نناز.. نایب السلطنه به
قبرستون دیگه ای اینجا هیچی نیست جز یه موش كثيف...
اليويا : به لباس سفیدت هم دل خوش نکن. اینجا دقیقا
جاییه که قراره سیاه بختت کنیم....
پس جنگ شروع شده ...با پوزخند در جوابش گفتم
مری: و شایدم برعکس... زندگیه دیگه... یه دفعه دیدین من خوش بخته شدم و شما اون سیاه بخته...
بادبزن ويكتوريا سريع زیر گلوم قرار گرفت و به گلوم فشار
محکمی وارد کرد. خیلی دردم گرفت ولی سعی کردم محکم بیاستم ویکتوریا با غیض گفت
ویکتوریا : شنیده بودم دختر پادشاه فرانسه زبون تند و برنده داره ولی نه انقدر خون شوهر مرحومم روی دستاته.. پس مواظب حرف زدنت با ما باش
مکثی کرد و گفت
ویکتوریا: ما اینجا با کسی بحث نمیکنیم...
سرش رو کنار گوشم کرد و گفت
ویکتوریا : گردنش رو میزنیم...
و هر 4 تا زدن زیر خنده...ویکتوریا به خدمتکارا که لباسا و ساک ووسایل من رو حمل میکردن اشاره زد همراهمون بیان
ویکتوریا : انگلستان و دربار پر از دخترهای زیبا و دلفریبه که میتونن بس*تر سرورمون رو گر*م کنن پس به تو نیازی نیست...
آنابل رو به من نگاه تحقیری امیزی کرد و گفت
آنابل: بیا تا اتاقت رو بهت نشون بدیم
و خودشون 4 تایی با خدم و حشم و کلی کلفت جلو حرکت
کردن بغض بدی تو گلوم راه پیدا کرد چقدر پست و خوار شده بودم من... دختر پادشاه فرانسه ملکه آینده فرانسه به چنان خفتی رسیده بودم که تهدیدش میکردن و هرچی از دهنشون در میومد بارش میکردن نه .. نه.. اشکام نباید بریزن
این شروعشه.. نباید بشکنم نباید بذارم بشکنننم
ژاکلین از پشت دستم رو گرفت با بغض گفت
ژاکلین : اروم باشین بانوی من.. نوبت شما هم میشه...
چشمام رو بسته و باز کردم تا کمی اروم شم...
نفس عمیقی کشیدم و بعد همونجور که دست ژاکلین رو در
دست داشتم دنبالشون راه افتادم
۷.۴k
۱۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.