عشق درسایه سلطنت پارت25
تهیونگ نگاهی پر جذبه بهم انداخت و بی حوصله وکوتاه گفت
تهیونگ: چرا .. بلده...
و با اخم وارد قصر شد بقیه هم پشت سرش راه افتادن
منم پشتشون رفتم وارد سالن بزرگی شد که پر از آدم بود و روی تخت پادشاهی بزرگ و باشکوهش نشست....
همه تا کمر خم شدن و تعظیمی خیلی باشکوهی به جا آوردن و همزمان داد زدن
٫٫پادشاه انگلستان به سلامت باشن٫٫
تهیونگ: امروز روز بزرگ برقراری صلح بین فرانسه و انگلستانه....
و به من که دور ایستاده بودم اشاره ای کرد و گفت
تهیونگ: بانو مری دختر پادشاه ،هنری برای صلح بین دوملت از این لحظه همسر منه....
همه دست زدن و به من نگاه کردن مردی با لباس اشرافی جلو رفت و گفت
.....:سرورم.. خوش آمد....گویی ویژه من رو بپذیرید
یه مرد دیگه: من شما رو بابت این تصمیم خرمندانه تحسین
میکنم...
مرد دیگه ای : بله سرورم این خرد و تدبیر شما رو میرسونه...
تهیونگ بلند شد که همه باز تعظیم کردن اومد جلوی من ایستاد و به مرد پشت سرش گفت
تهیونگ : نامجون بانومری رو به اتاق من راهنمایی کن...
و با عجله رفت....واای خداا.. نه...اشک تو چشمام حلقه زد
تند نفس میکشیدم
نامجون :از این طرف بانو...
بدون نگاه کردن به اون و هیچ کس دیگه اروم و با قدم های
پردرد به سمتی که اشاره کرده بود و جلو میرفت تا راه رو
نشون بده میرفتم از پله ها بالا رفت طبقه دوم ایستاد و به تک در خیلی بزرگ طبقه اشاره کرد و گفت
نامجون : بفرمایید.
قدمام سست تر و پراز غم و درد شد در با نزدیک شدنم اروم توسط دربانها باز شد رفتم داخل پشت به در رو به پنجره ایستاده بود....وااای خداا..
قلبم از الان داشت برای اتفاقی قرار بود بیوفته تند تند
میزد. ولی یه اتفاق عادی بود اون شوهرم بود هر چند اجباری... اما بود و من زنش هه به زودی....
تهیونگ: تو کالسکه یه چیزایی گفتی که الان میخوام برات
روشنش کنم.....
تهیونگ: چرا .. بلده...
و با اخم وارد قصر شد بقیه هم پشت سرش راه افتادن
منم پشتشون رفتم وارد سالن بزرگی شد که پر از آدم بود و روی تخت پادشاهی بزرگ و باشکوهش نشست....
همه تا کمر خم شدن و تعظیمی خیلی باشکوهی به جا آوردن و همزمان داد زدن
٫٫پادشاه انگلستان به سلامت باشن٫٫
تهیونگ: امروز روز بزرگ برقراری صلح بین فرانسه و انگلستانه....
و به من که دور ایستاده بودم اشاره ای کرد و گفت
تهیونگ: بانو مری دختر پادشاه ،هنری برای صلح بین دوملت از این لحظه همسر منه....
همه دست زدن و به من نگاه کردن مردی با لباس اشرافی جلو رفت و گفت
.....:سرورم.. خوش آمد....گویی ویژه من رو بپذیرید
یه مرد دیگه: من شما رو بابت این تصمیم خرمندانه تحسین
میکنم...
مرد دیگه ای : بله سرورم این خرد و تدبیر شما رو میرسونه...
تهیونگ بلند شد که همه باز تعظیم کردن اومد جلوی من ایستاد و به مرد پشت سرش گفت
تهیونگ : نامجون بانومری رو به اتاق من راهنمایی کن...
و با عجله رفت....واای خداا.. نه...اشک تو چشمام حلقه زد
تند نفس میکشیدم
نامجون :از این طرف بانو...
بدون نگاه کردن به اون و هیچ کس دیگه اروم و با قدم های
پردرد به سمتی که اشاره کرده بود و جلو میرفت تا راه رو
نشون بده میرفتم از پله ها بالا رفت طبقه دوم ایستاد و به تک در خیلی بزرگ طبقه اشاره کرد و گفت
نامجون : بفرمایید.
قدمام سست تر و پراز غم و درد شد در با نزدیک شدنم اروم توسط دربانها باز شد رفتم داخل پشت به در رو به پنجره ایستاده بود....وااای خداا..
قلبم از الان داشت برای اتفاقی قرار بود بیوفته تند تند
میزد. ولی یه اتفاق عادی بود اون شوهرم بود هر چند اجباری... اما بود و من زنش هه به زودی....
تهیونگ: تو کالسکه یه چیزایی گفتی که الان میخوام برات
روشنش کنم.....
۶.۲k
۱۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.