عشق درسایه سلطنت پارت28
پارت هدیه 🎁
#خواندن- بدون -لایک -و کامنت -حرا**م است!!🤌😂
******
از سالن بزرگ و شیکی رد شدن و پله هایی رو به سمت پایین
طی کردن اتاق زیر طبقه همکف.. یعنی زیرزمین هه... شستم خریدار شد چه خبره. راهروی تاریک و باریکی رو رد کردن و جلوی در اتاقی وایستادن...
آنابل : یه اتاق بهت میدیم شایسته خودت و کلفتت.. دوتایی
قراره تا ابد توش سر کنین....
در اتاق رو باز کردن به اتاق تار عنکبوت بسته وكثيف روبروم نگاه کردم به خدمتکارا اشاره زدن وسایلم رو داخل همین اتاق بذارن ژاکلین دهن باز کرد و به دفاع از من گفت
ژاکلین: پادشاه میدونن چنین اتاقی به همسرشون دادین؟
ویکتوریا : پادشاه خودشون به من گفتن همه مسایل مربوط
به این دختر پروی فرانسوی رو انجام بدم
آنابل : براشون هیچ مهم نیست که اتاق این جا*سوس به درد
نخور کجاست...
اليويا : شب خوبی داشته باشی دختر به درد نخور پروی
فرانسوی...
و هر 4 تاشون خندیدن و من رو که نفس کشیدن هم برام
سخت شده بود رو تنها گذاشتن وارد اتاق شدم و ژاکلین پشت سرم بغضم تركيد و اشکام جاری شد.
ژاکلین بلند زد زیر گریه و گفت
ژاکلین:بانوی....
سریع دستم رو روی دهنش گذاشتم و سرم رو به طرفین
تکون دادم اروم گفتم
مری: این شروعشه ژاکلین... نذار فکر کنن شکستیم!
سرش رو با غم و ناراحتی تکون داد دستم رو شل کردم که دستم رو بو*سید لبخندی زدم و به اتاق نگاه دیگه ای انداختم
یه اتاق با اندازه متوسط که دو تا تخت یک نفره فلزی زنگ زده گوشه اش بود و در و ديوار و سقفش تار عنکبوت بسته بود و یه اینه دیواری و یه قالیچه قدیمی و کهنه وسط اتاق ویه صندلی چوبی...
مری: از الان باید اینجا زندگی کنیم.. خونه ما همین یه اتاقه.. خودمون همه چیز این اتاق رو برای خودمون قابل تحمل میکنیم
به ژاکلین نگاه کردم و گفتم
مری: کمکم میکنی؟
ژاکلین : البته بانوى من...
لبخندی زدم و گفتم
مری: امشب رو استراحت میکنیم فردا روز پرکاریه...
سری تکون داد اروم لباس عروسم رو که انتظار داشتم یه روزی شوهرم مردی که عاشقشم از ت*نم در بیاره با کمک ژاکلین درآوردم ولباس ساده ای پوشیدم روی تخت سفت و کهنه نشستم ناراحت به ژاکلین گفتم
مری: آوردن تو غلط بود.. اینجا جای قشنگی نیست
ژاکلین لبخندی زد و گفت
ژاکلین :نگین بانوی من... کنار شما بودن به برای شما بم*یرم
همه سختی ها می ارزه... من حاضرم
لبخندی به وفاداری و معرفتش زدم با حالت چندش و بد به اجبار ملافه ای روی تخت کثیف و رنگ و رو رفته انداختم و دراز کشیدم ژاکلین هم دراز کشید و خوابید....
#خواندن- بدون -لایک -و کامنت -حرا**م است!!🤌😂
******
از سالن بزرگ و شیکی رد شدن و پله هایی رو به سمت پایین
طی کردن اتاق زیر طبقه همکف.. یعنی زیرزمین هه... شستم خریدار شد چه خبره. راهروی تاریک و باریکی رو رد کردن و جلوی در اتاقی وایستادن...
آنابل : یه اتاق بهت میدیم شایسته خودت و کلفتت.. دوتایی
قراره تا ابد توش سر کنین....
در اتاق رو باز کردن به اتاق تار عنکبوت بسته وكثيف روبروم نگاه کردم به خدمتکارا اشاره زدن وسایلم رو داخل همین اتاق بذارن ژاکلین دهن باز کرد و به دفاع از من گفت
ژاکلین: پادشاه میدونن چنین اتاقی به همسرشون دادین؟
ویکتوریا : پادشاه خودشون به من گفتن همه مسایل مربوط
به این دختر پروی فرانسوی رو انجام بدم
آنابل : براشون هیچ مهم نیست که اتاق این جا*سوس به درد
نخور کجاست...
اليويا : شب خوبی داشته باشی دختر به درد نخور پروی
فرانسوی...
و هر 4 تاشون خندیدن و من رو که نفس کشیدن هم برام
سخت شده بود رو تنها گذاشتن وارد اتاق شدم و ژاکلین پشت سرم بغضم تركيد و اشکام جاری شد.
ژاکلین بلند زد زیر گریه و گفت
ژاکلین:بانوی....
سریع دستم رو روی دهنش گذاشتم و سرم رو به طرفین
تکون دادم اروم گفتم
مری: این شروعشه ژاکلین... نذار فکر کنن شکستیم!
سرش رو با غم و ناراحتی تکون داد دستم رو شل کردم که دستم رو بو*سید لبخندی زدم و به اتاق نگاه دیگه ای انداختم
یه اتاق با اندازه متوسط که دو تا تخت یک نفره فلزی زنگ زده گوشه اش بود و در و ديوار و سقفش تار عنکبوت بسته بود و یه اینه دیواری و یه قالیچه قدیمی و کهنه وسط اتاق ویه صندلی چوبی...
مری: از الان باید اینجا زندگی کنیم.. خونه ما همین یه اتاقه.. خودمون همه چیز این اتاق رو برای خودمون قابل تحمل میکنیم
به ژاکلین نگاه کردم و گفتم
مری: کمکم میکنی؟
ژاکلین : البته بانوى من...
لبخندی زدم و گفتم
مری: امشب رو استراحت میکنیم فردا روز پرکاریه...
سری تکون داد اروم لباس عروسم رو که انتظار داشتم یه روزی شوهرم مردی که عاشقشم از ت*نم در بیاره با کمک ژاکلین درآوردم ولباس ساده ای پوشیدم روی تخت سفت و کهنه نشستم ناراحت به ژاکلین گفتم
مری: آوردن تو غلط بود.. اینجا جای قشنگی نیست
ژاکلین لبخندی زد و گفت
ژاکلین :نگین بانوی من... کنار شما بودن به برای شما بم*یرم
همه سختی ها می ارزه... من حاضرم
لبخندی به وفاداری و معرفتش زدم با حالت چندش و بد به اجبار ملافه ای روی تخت کثیف و رنگ و رو رفته انداختم و دراز کشیدم ژاکلین هم دراز کشید و خوابید....
۱۲.۷k
۱۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.