عشق درسایه سلطنت پارت26
میخواستم به آخرین چیزهایی که میتونم چنگ بزنم
بنابراین محکم و جسورانه ایستادم و زل زدم بهش و
گستاخانه گفتم
مری:همون چزایی که گفتین به من مربوط نیست ولی در اصل مربوطه...
برگشت و خشن زل زد تو چشمام ادامه دادم
مری: چه مساله سیاسی باشه چه غیر سیاسی فک کنم
انسانیتی هم باشه...
تهیونگ: سیاست کثیف تر از این حرفاست
سریع و بی پرده گفتم
مری:شما چی؟
چشمای بی تفاوتش رنگ خشونت محسوسی گرفت و خیره
شد توی چشمام
مری:من فقط توقع حرمت دارم حرمت خودم به عنوان یه بانو
و حرمت شما به عنوان یه مرد
تهیونگ: حرمت ؟
با کنایه گفتم
مری: بله.. حرمت... فک نکنم مثل سیاست اونقدر پست و کثیف باشین که دختر ناراضی رو مال خودتون كنين..
نگاهش رنگ جذبه و تلخی داشت اومد جلو.. نزدیک بهم ایستاد اونقدر نزدیک بود که نفسهاش تارهای موهام رو تکون
میداد بدنم لرزید ولی سعی کردم لرزشش رو پنهون کنم ولی انگارموفق نبودم چون از لرزیدنم پوزخندی زد....
تهیونگ: همچین تمایلی به دختر سرکش و گستاخی مثل تو ندارم اور دمت اینجا که اینو بهت بگم...
سریع تو چشماش نگاه کردم کثافت نمیخواست بهم دست بزنه.. فقط میخواست بترسوندم...چشماش رنگ خباثت و پیروزی داشت...دوست داشتم با مشت بکوبم تو چشمش و دماغش رو بگیرم دور تا دور اتاق بچرخونمش پوووف.. به خیر گذشت هر چیزی رو میتونستم تحمل کنم ولی را*بطه زوری نه!
کمی ازم فاصله گرفت و رفت سمت پنجره و پشت بهم
گفت
تهیونگ: خودت خوب میدونی این کارم باعث بدتر شدن
وضعیت مقام و عزت و احترامت توی انگلستان میشه
ولی.. حقته.. زبونت یه کم کوتاه میشه...
نگاهی کجی بهم کرد و با جدیت ادامه داد
تهیونگ: بهت دست نمیزنم.. هیچ وقت...!
مغرورانه بهم پشت کرد
تهیونگ: میتونی بری...
مکثی کرد و بعد خشک و خشن گفت
تهیونگ: به جهنم خوش اومدی!
جوش آوردم و پوزخندی زدم و گفتم
مری: هر جایی که جناب عالی توش باشی وحتی توش نفس بکشی جهنمه.. ولی من بلدم نفسم رو حبس کنم...
و با عجله بدون اینکه نگاش کنم با قدمهای خیلی تند از اتاق
زدم بیرون با بیرون اومدنم از اتاق کلی از درباریان و اشراف زاده ها بهم خیره شدن و حرفهای درگوشی شروع شد مادر و خاله استفن همزمان لبخندی به هم زدن و نگاه خبیثی
به من انداختن و اروم و موقرانه اومدن جلو هه خوشحال بودن که شب رو تو اتاق پادشاهشون نمیمونم همه در قصر پراکنده شدن ويكتوريا اومد جلوتر و با بادبزنش خودش رو باد زد و گفت
ویکتوریا : به به.. عروس اجنبى وجاسوس... خیلی خوش اومدی...
مری: ....
بنابراین محکم و جسورانه ایستادم و زل زدم بهش و
گستاخانه گفتم
مری:همون چزایی که گفتین به من مربوط نیست ولی در اصل مربوطه...
برگشت و خشن زل زد تو چشمام ادامه دادم
مری: چه مساله سیاسی باشه چه غیر سیاسی فک کنم
انسانیتی هم باشه...
تهیونگ: سیاست کثیف تر از این حرفاست
سریع و بی پرده گفتم
مری:شما چی؟
چشمای بی تفاوتش رنگ خشونت محسوسی گرفت و خیره
شد توی چشمام
مری:من فقط توقع حرمت دارم حرمت خودم به عنوان یه بانو
و حرمت شما به عنوان یه مرد
تهیونگ: حرمت ؟
با کنایه گفتم
مری: بله.. حرمت... فک نکنم مثل سیاست اونقدر پست و کثیف باشین که دختر ناراضی رو مال خودتون كنين..
نگاهش رنگ جذبه و تلخی داشت اومد جلو.. نزدیک بهم ایستاد اونقدر نزدیک بود که نفسهاش تارهای موهام رو تکون
میداد بدنم لرزید ولی سعی کردم لرزشش رو پنهون کنم ولی انگارموفق نبودم چون از لرزیدنم پوزخندی زد....
تهیونگ: همچین تمایلی به دختر سرکش و گستاخی مثل تو ندارم اور دمت اینجا که اینو بهت بگم...
سریع تو چشماش نگاه کردم کثافت نمیخواست بهم دست بزنه.. فقط میخواست بترسوندم...چشماش رنگ خباثت و پیروزی داشت...دوست داشتم با مشت بکوبم تو چشمش و دماغش رو بگیرم دور تا دور اتاق بچرخونمش پوووف.. به خیر گذشت هر چیزی رو میتونستم تحمل کنم ولی را*بطه زوری نه!
کمی ازم فاصله گرفت و رفت سمت پنجره و پشت بهم
گفت
تهیونگ: خودت خوب میدونی این کارم باعث بدتر شدن
وضعیت مقام و عزت و احترامت توی انگلستان میشه
ولی.. حقته.. زبونت یه کم کوتاه میشه...
نگاهی کجی بهم کرد و با جدیت ادامه داد
تهیونگ: بهت دست نمیزنم.. هیچ وقت...!
مغرورانه بهم پشت کرد
تهیونگ: میتونی بری...
مکثی کرد و بعد خشک و خشن گفت
تهیونگ: به جهنم خوش اومدی!
جوش آوردم و پوزخندی زدم و گفتم
مری: هر جایی که جناب عالی توش باشی وحتی توش نفس بکشی جهنمه.. ولی من بلدم نفسم رو حبس کنم...
و با عجله بدون اینکه نگاش کنم با قدمهای خیلی تند از اتاق
زدم بیرون با بیرون اومدنم از اتاق کلی از درباریان و اشراف زاده ها بهم خیره شدن و حرفهای درگوشی شروع شد مادر و خاله استفن همزمان لبخندی به هم زدن و نگاه خبیثی
به من انداختن و اروم و موقرانه اومدن جلو هه خوشحال بودن که شب رو تو اتاق پادشاهشون نمیمونم همه در قصر پراکنده شدن ويكتوريا اومد جلوتر و با بادبزنش خودش رو باد زد و گفت
ویکتوریا : به به.. عروس اجنبى وجاسوس... خیلی خوش اومدی...
مری: ....
۷.۲k
۱۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.