فصل پنجم
فصل پنجم
همینطور روزهاوهفته هاطی شدند وزمان کنکور کم کم نزیک ترمی شد. مهدیس با حرفاش همیشه آرومم میکرد. تقریبا استرسی برای کنکور نداشتم هفته ی آینده کنکوربود.باید تمام تلاشمو می کردم هرروزبرای کنکور انگیزه ی بیشتری توی خودم احساس می کردم.بلآخره روز کنکور رسید سر جلسه رفتم زورمو واسه رسیدن به رشته مورد علاقم زدم.ازسر جلسه که بیرون اومدم باپویا به خونه برگشتم سرم دردمی کرد وخسته بودم چندساعتی خوابیدم بعداز این که ازخواب بیدار شدم دوباره سرم تیر می کشید یه قرص خوردم وواسه هواخوری ورفتن به بیرون باسعید حاضر شدم لباس پوشیدم روبه بیرون حرکت کردم.
حدیث ومهدیس توی حیاط بودند وداشتن باهم حرف میزدن.وارد حیاط که شدم صدای حدیث که گفت:پیاااام!داداشی بیا! روشنیدم از اینکه حدیث منو خواست که برم پیششون تعجب کردم البته یکم ازینکه منو مهدیسو بخواد باهم روبه رو کنه خجالت می کشیدم.نزدیک رفتم وسلام کردم نمی دونم چرا مهدیس چراداشت از خجالت آب میشد ولی می دونستم که همش زیر سر حدیثه! گفت:امروز کنکور چطور بود داداشی؟ گفتم:والا بد نبود خدا روشکر
بالبخند معنی دارش گفت:خوبه!آفرین! داداشی خودمی دیگه!ایشاا.... ازدانشگاه که برگشتی خودم واست آستین بالا میزنم. مهدیس داشت بانگاهش زمینو سوراخ می کرد! درحالی که می خواستم خرخرشو بجوم گفتم:آجی من که احتیاجی به آستین بالا زدن ندارم.تو اگه خیلی زرنگی یه فکری به حال خودت بکن!
مهدیس از حرفم لبخندی روی صورت روبه پایینش شکل گرفت.ولی حدیث با اخم ساختگیش باکنایه گفت:آها !پس اینطوریاست باااشه!باشه داداشی!مزاحم وقت گرانبهات نشیم میخوای بری برو.
منم باکنایه بیشتر درحالی که کمی صدامو می کشیدم گفتم:ای باااااباااا مزاحم چیه؟شما مراااحمی!باهردو خداحافظی کردم وبیرون رفتم ولی صدای خنده مهدیس رو از پشت درشنیدم والبته صدای کوووووفت گفتن حدیثو!!
سعید رو بیرون دیدم ازکنکور ازش پرسیدم برعکس من کنکورش رو خوب نداده بود.البته زیاد انگیزه ای نداشت چون پدرش پولدار بودو یه مغازه بزرگ فرش فروشی داشت و احساس میکردم که می خواد کار پدرشوادامه بده.
به خونه برگشتم شام خوردم وروی تختم بیهوش شدم.دلم می خواست بدونم که چه دانشگاهی قبول میشم.
چندماه بعد نتایجو اعلام کردن استرس داشتم که چه رشته ای قبول میشم؟
پشت کامپیوتر نشستم مشخصاتمو واردکردم همه از پشت روی صفحه ی مانیتور زوم کرده بودند بعداز چندثانیه اسمم ظاهر شدپیام رستمی که کنارش نوشته مهندسی برق دانشگاه ملی تهران
از خوشحالی نمی دونستم که باید چیکار کنم البته زحمت زیادی کشیده بودم و حالا مستحق رسیدن به اینم بودم. همهتبریک گفتن وروبوسی کردن وشام بیرون رفتیم.
فردای اونروز به مناسبت قبول شدنم یه هدیه واسه مهدیس گرفتم یه زنجیر نقره که یه قلب کوچولو داشت!البته با پول توجیبی هایی که خیلی وقت بود که جمع کرده بودم.تصمیم گرفتم که دوباره بیرون ببینمش وباهاش صحبت کنم اونم یه بهانه ای جورکردو دوباره توی همون پارک وزیر همون آلاچیقی که اولین بار گل عشقمون شکفته شد همدیگه رو ملاقات کردیم.
اول کار یکم باهاش شوخی کردم تا یکم یخش باز بشه بعدرفتم دوتا بستنی واسه هردوتامون گرفتم بدون هیچ مقدمه ای گفتم:اینم از شیرینی قبولی! باتعجب گفت:قبولی؟قبول شدی پیاااام؟چه رشته ای؟؟؟؟
گفتم: مهندسی برق دانشگاه تهران.اول لبخندی روی لبش اومد ولی بعداز شنیدن((تهران))لبخندش محو شد.بهم تبریک گفت ظاهرا خودشو شاد نشون میداد ولی می دونستم که از ته دل شاد نیست.کادو رو روی میز گذاشتم و گفتم :بازش کن!
بلندش کردو گفت:این دیگه چیه پیاااااااام؟چرا اینکارو کردی؟راضی به زحمتت نبودم به خداااا.
نمیدونستم چرا بغض کرده بودم گفتم:اینو گرفتم که هروقت دیدیش یادم بیفتی !قابلت رونداره باید ببخشی دیگه..... بازش کردوتوی دوتا دستاش گرفتشو به خودش فشارش دادوگفت:خیییییییلی قشنگه پیااااااام!
سرمو پایین انداختم وچشمام بارونی شدن گفتم:عزیزم چطوری میتونم درس بخونم درحالی که قلبم اینجاست؟نمیتونم دیگه دوریتو تحمل کنم اگه یه روز چشاتو نبینم می میرم به خدا. مهدیسم که اشکتوی چشماش حلقه زده بودگفت:درسته که جسم هامون از هم دورمیشه ولی قلبامون که پیش همه درسته؟
درحالی که اشک ها دیدمو بسته بودند گفتم:آره!آره مهدیسم تو راست میگی قلبامون واسه همیشه پیش همدیگه می مونن.هیچ چیزی نمی تونه از هم جداشون کنه.
حالا کی بایداون یکیودلداری می داد خدامیدونه!!!مثلا اومده بودم باخبر قبولیم خوشحالش کنم گند زدم به همه چیز.
اشکامو سریع پاک کردم گفتم:عزیزم گریه نکن!خودت که میدونی اگه اشکاتو ببینم چه حالی میشم بسه دیگه برمیگردم نمی خوام که واسه همیشه اونجا باشم.اگه میخوای پیامت بمیره گریه کن.
اشکاشو پاک کرد ویه نفس عمیق کشید وگفت:آخرین باری باشه که از این حرفا میزنیا!.....جمع و
همینطور روزهاوهفته هاطی شدند وزمان کنکور کم کم نزیک ترمی شد. مهدیس با حرفاش همیشه آرومم میکرد. تقریبا استرسی برای کنکور نداشتم هفته ی آینده کنکوربود.باید تمام تلاشمو می کردم هرروزبرای کنکور انگیزه ی بیشتری توی خودم احساس می کردم.بلآخره روز کنکور رسید سر جلسه رفتم زورمو واسه رسیدن به رشته مورد علاقم زدم.ازسر جلسه که بیرون اومدم باپویا به خونه برگشتم سرم دردمی کرد وخسته بودم چندساعتی خوابیدم بعداز این که ازخواب بیدار شدم دوباره سرم تیر می کشید یه قرص خوردم وواسه هواخوری ورفتن به بیرون باسعید حاضر شدم لباس پوشیدم روبه بیرون حرکت کردم.
حدیث ومهدیس توی حیاط بودند وداشتن باهم حرف میزدن.وارد حیاط که شدم صدای حدیث که گفت:پیاااام!داداشی بیا! روشنیدم از اینکه حدیث منو خواست که برم پیششون تعجب کردم البته یکم ازینکه منو مهدیسو بخواد باهم روبه رو کنه خجالت می کشیدم.نزدیک رفتم وسلام کردم نمی دونم چرا مهدیس چراداشت از خجالت آب میشد ولی می دونستم که همش زیر سر حدیثه! گفت:امروز کنکور چطور بود داداشی؟ گفتم:والا بد نبود خدا روشکر
بالبخند معنی دارش گفت:خوبه!آفرین! داداشی خودمی دیگه!ایشاا.... ازدانشگاه که برگشتی خودم واست آستین بالا میزنم. مهدیس داشت بانگاهش زمینو سوراخ می کرد! درحالی که می خواستم خرخرشو بجوم گفتم:آجی من که احتیاجی به آستین بالا زدن ندارم.تو اگه خیلی زرنگی یه فکری به حال خودت بکن!
مهدیس از حرفم لبخندی روی صورت روبه پایینش شکل گرفت.ولی حدیث با اخم ساختگیش باکنایه گفت:آها !پس اینطوریاست باااشه!باشه داداشی!مزاحم وقت گرانبهات نشیم میخوای بری برو.
منم باکنایه بیشتر درحالی که کمی صدامو می کشیدم گفتم:ای باااااباااا مزاحم چیه؟شما مراااحمی!باهردو خداحافظی کردم وبیرون رفتم ولی صدای خنده مهدیس رو از پشت درشنیدم والبته صدای کوووووفت گفتن حدیثو!!
سعید رو بیرون دیدم ازکنکور ازش پرسیدم برعکس من کنکورش رو خوب نداده بود.البته زیاد انگیزه ای نداشت چون پدرش پولدار بودو یه مغازه بزرگ فرش فروشی داشت و احساس میکردم که می خواد کار پدرشوادامه بده.
به خونه برگشتم شام خوردم وروی تختم بیهوش شدم.دلم می خواست بدونم که چه دانشگاهی قبول میشم.
چندماه بعد نتایجو اعلام کردن استرس داشتم که چه رشته ای قبول میشم؟
پشت کامپیوتر نشستم مشخصاتمو واردکردم همه از پشت روی صفحه ی مانیتور زوم کرده بودند بعداز چندثانیه اسمم ظاهر شدپیام رستمی که کنارش نوشته مهندسی برق دانشگاه ملی تهران
از خوشحالی نمی دونستم که باید چیکار کنم البته زحمت زیادی کشیده بودم و حالا مستحق رسیدن به اینم بودم. همهتبریک گفتن وروبوسی کردن وشام بیرون رفتیم.
فردای اونروز به مناسبت قبول شدنم یه هدیه واسه مهدیس گرفتم یه زنجیر نقره که یه قلب کوچولو داشت!البته با پول توجیبی هایی که خیلی وقت بود که جمع کرده بودم.تصمیم گرفتم که دوباره بیرون ببینمش وباهاش صحبت کنم اونم یه بهانه ای جورکردو دوباره توی همون پارک وزیر همون آلاچیقی که اولین بار گل عشقمون شکفته شد همدیگه رو ملاقات کردیم.
اول کار یکم باهاش شوخی کردم تا یکم یخش باز بشه بعدرفتم دوتا بستنی واسه هردوتامون گرفتم بدون هیچ مقدمه ای گفتم:اینم از شیرینی قبولی! باتعجب گفت:قبولی؟قبول شدی پیاااام؟چه رشته ای؟؟؟؟
گفتم: مهندسی برق دانشگاه تهران.اول لبخندی روی لبش اومد ولی بعداز شنیدن((تهران))لبخندش محو شد.بهم تبریک گفت ظاهرا خودشو شاد نشون میداد ولی می دونستم که از ته دل شاد نیست.کادو رو روی میز گذاشتم و گفتم :بازش کن!
بلندش کردو گفت:این دیگه چیه پیاااااااام؟چرا اینکارو کردی؟راضی به زحمتت نبودم به خداااا.
نمیدونستم چرا بغض کرده بودم گفتم:اینو گرفتم که هروقت دیدیش یادم بیفتی !قابلت رونداره باید ببخشی دیگه..... بازش کردوتوی دوتا دستاش گرفتشو به خودش فشارش دادوگفت:خیییییییلی قشنگه پیااااااام!
سرمو پایین انداختم وچشمام بارونی شدن گفتم:عزیزم چطوری میتونم درس بخونم درحالی که قلبم اینجاست؟نمیتونم دیگه دوریتو تحمل کنم اگه یه روز چشاتو نبینم می میرم به خدا. مهدیسم که اشکتوی چشماش حلقه زده بودگفت:درسته که جسم هامون از هم دورمیشه ولی قلبامون که پیش همه درسته؟
درحالی که اشک ها دیدمو بسته بودند گفتم:آره!آره مهدیسم تو راست میگی قلبامون واسه همیشه پیش همدیگه می مونن.هیچ چیزی نمی تونه از هم جداشون کنه.
حالا کی بایداون یکیودلداری می داد خدامیدونه!!!مثلا اومده بودم باخبر قبولیم خوشحالش کنم گند زدم به همه چیز.
اشکامو سریع پاک کردم گفتم:عزیزم گریه نکن!خودت که میدونی اگه اشکاتو ببینم چه حالی میشم بسه دیگه برمیگردم نمی خوام که واسه همیشه اونجا باشم.اگه میخوای پیامت بمیره گریه کن.
اشکاشو پاک کرد ویه نفس عمیق کشید وگفت:آخرین باری باشه که از این حرفا میزنیا!.....جمع و
۳۱.۱k
۰۲ اسفند ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.