فصل ششم
فصل ششم
باگوشی حدیث شاید می تونستم دوباره صدای قشنگش رو بشنوم. فردای اونروز ازحدیث خواهش کردم که توی راه مدرسه گوشیش رو بهم بده تا باپیام کمی صحبت کنم. اونم مثه همیشه بعد ازیه ساعت لوس بازی قبول کرد.شماره پیام رو گرفتم. نمی دونستم بعداز یه ماه چی میگه؟بغض کرده بودم بعد از چندتابوق یه صدای گرفته ولی آشنا گوشم رو گرم کرد.
گفتم:الو.پیام.عزیزم منم مهدیس.یهو تون صداش عوض شدوگفت:مهدیس تویی؟وااای خدایا باورم نمیشه!کجا بودی دختر؟من اینجا جون به لب شدم.چراگوشیت خاموشه؟
گفتم:هیچی بابا گوشیمو ازم گرفت.مهم نیست خودت چطوری ؟کی برمی گردی؟دلم واست یه ذره شده. گفت:یکی دو هفته دیگه ترم تموم بشه برمی گردم.راستی اون خواستگاره چی؟چیکارش کردی؟
باخنده جواب دادم:میخواستی چیکارش کنم؟بایه لگد از خونه انداختمش بیرون!بیچاره هنگ کرده بود!اونم باخنده جواب داد:واااای چه خشن!خدابه من رحم کنه.بامن می خوای چیکارکنی؟ اگه می خوای پرتم کنی بیرون همین الآن بگوتاهمینجا یه فکری واسه خودم بکنم!ازشوخیش خندم گرفته بود.گفتم:خودتو لوس نکن ازاون فکرام بکنی میام اونجایه گوشمالی درست وحسابی بهت میدم ها.
بعدازچنددقیقه حرف زدن وشوخی باهاش خداحافظی کردم.خیلی خوشحال بودم.صداش به تن خستم جون دوباره داد.توی این چند ماه فقط اون گردنبندی که پیام بهم داده بود تنها محرم رازم بود.گاهی وقتا باهاش حرف دلم رو می زدم.مثه یه نشون از پیام بود. وقتی توی دستام می گرفتمش آروم می شدم.مثه آبی بود روی آتش دوری!
از حدیث تشکر کردم دیدم داره می خنده.گفتم :چیه میخندی؟گفت:خوب واسه خودت مخ این داداش ساده مارو زدیا!بچه داشت پشت خط ذوق مرگ می شد! گفتم:خدایی اگه تو جای اون بودی ذوق مرگ نمی شدی؟باخنده گفت:نه باااابا من اگه جاش بودم همونجا به قول خودش یه فکری واسه خودم می کردم! یه نیشگون به بازوش گرفتمو گفتم:کووووفت!بی مزه!
به خونه برگشتم.خوشحال بودم بابا یه جوری نگاه می کرد.نمی دونم چرا؟مهدی هم خونه نبود.دانشگاه شیراز قبول شده بود.دلم حسابی واسش تنگ شده بود.همیشه مثه یه دیوارمحکم پشتم بود.نمی گذاشت کسی از گل بالاتر بهم بگه.خودمو یه گوشه مشغول درس خوندن کردم.البته ظاهرا!توی فکر پیام بودم. فکرکردن به حرفاش حالمو خوب می کرد چه برسه به اینکه دوهفته دیگه برمی گشت می اومد پیشم. تصور کردن چهرش برام جذاب بود چه برسه به اینکه دوباره چشم درچشم ببینمش.نمی دونستم چه آینده ای در انتظارمون بود.فقط امیدوار بودم که همونی که می خوام باشه.شب به یاد روزای خوشی که باهم داشتیم.به یادروز خداحافظی گردنبند رو توی دستم گرفتم ناخودآگاه اشکی روی صورتم جاری شد.
روزهای تقویم پشت سر هم خط خوردند تابالآخره روز برگشتن پیام رسید.دوهفته پیش بود که باهاش حرف زدم ولی انگار صدسال پیش صداشو شنیده بودم.این دو هفته خیلی برام سخت گذشته بود.خوشحال بودم که میاد .گوش هام منتظر شنیدن صدای در وچشمام تشنه دیدار دوباره بودند.تازه الآن بود که می فهمیدم انتظار چقدر تلخه.از صبح همش منتظر اومدنش بودم.ظهر شد نیومد.بعداز ظهر هم نیومد.شب هم خبری ازش نبود.روی تختم که جلو پنجره بود نشستم.زانو هامو بغل کردم ویه دل سیر گریه کردم.حسابی نگران بودم.نکنه توی راه اتفاقی براش افتاده باشه.انگارتوی دلم رخت می شستن.چراباید من الآن ازش بی خبر باشم؟تقصیر کیه؟
بارون داشت به شدت می بارید تا ساعت ۱۱یا۱۲ بیدار بودم.ولی نیومد.باصدای بارون خوابم برد.فرداش باچشمای پف کرده بیدارشدم وصورتمو شستم.صبحونه خوردم وراهی مدرسه شدم.احساس بدی داشتم باحدیث به مدرسه رفتم.سال آخر دبیرستان بودم درسام از همیشه سخت تر شده بودند.مدرسه باوجود دوستام ومسخره بازی هاشون برام خسته کننده بود.بالآخره بعداز سه زنگ طاقت فرسا تعطیل شدیم.به سمت خونه راه افتادیم.حدیث واسه کاری ازم جدا شد.خودم تنها راه رو ادامه دادم.چند قدمی رفتم که یه صدای آشنا از پشت سر اومد:مهدیس.عزیزم! برگشتم پیام بود. موهای بلندش چشممو گرفت.چشمای مهربونش روبه چشمام دوخته بود.یه کادو ویه گل سرخ دستش بود.چهرش خیلی مردونه تر شده بود.به سمتش رفتم وگفتم:پیااااااام!کی برگشتی؟؟؟ گل وکادو رودستم دادگفت:تقدیم باعشق!همین دیشب برگشتم ساعتای یک ونیم ودو بودکه رسیدم خونه.گفتم:دیووونه این دیگه چیه؟مگه تو سرگنج نشستی که هی دم به دیقه.....پرید توی حرفم وگفت:این تلافی وقتیه که نبودم.یه دونه مهدیس جون که بیشتر ندارم!تانزدیکای خونه باهم حرف زدیم.نمی دونم که بحث خواستگاری رو پیش کشید.گفت:مهدیس فکرنمی کنی که دیگه کم کم باید به فکر خواستگاری باشیم؟صورتم سرخ شده بود نمی دونستم چی بگم؟راست می گفت دیگه باید یه فکر اساسی می کردیم.ادامه داد که اگه توراضی باشی تامادرم رو بفرستم که بامادرت حرف بزنه وقرار خواستگاری رو بذاره.اگه خدا بخواد یه نامزدی بگیریم که هم خیال من
باگوشی حدیث شاید می تونستم دوباره صدای قشنگش رو بشنوم. فردای اونروز ازحدیث خواهش کردم که توی راه مدرسه گوشیش رو بهم بده تا باپیام کمی صحبت کنم. اونم مثه همیشه بعد ازیه ساعت لوس بازی قبول کرد.شماره پیام رو گرفتم. نمی دونستم بعداز یه ماه چی میگه؟بغض کرده بودم بعد از چندتابوق یه صدای گرفته ولی آشنا گوشم رو گرم کرد.
گفتم:الو.پیام.عزیزم منم مهدیس.یهو تون صداش عوض شدوگفت:مهدیس تویی؟وااای خدایا باورم نمیشه!کجا بودی دختر؟من اینجا جون به لب شدم.چراگوشیت خاموشه؟
گفتم:هیچی بابا گوشیمو ازم گرفت.مهم نیست خودت چطوری ؟کی برمی گردی؟دلم واست یه ذره شده. گفت:یکی دو هفته دیگه ترم تموم بشه برمی گردم.راستی اون خواستگاره چی؟چیکارش کردی؟
باخنده جواب دادم:میخواستی چیکارش کنم؟بایه لگد از خونه انداختمش بیرون!بیچاره هنگ کرده بود!اونم باخنده جواب داد:واااای چه خشن!خدابه من رحم کنه.بامن می خوای چیکارکنی؟ اگه می خوای پرتم کنی بیرون همین الآن بگوتاهمینجا یه فکری واسه خودم بکنم!ازشوخیش خندم گرفته بود.گفتم:خودتو لوس نکن ازاون فکرام بکنی میام اونجایه گوشمالی درست وحسابی بهت میدم ها.
بعدازچنددقیقه حرف زدن وشوخی باهاش خداحافظی کردم.خیلی خوشحال بودم.صداش به تن خستم جون دوباره داد.توی این چند ماه فقط اون گردنبندی که پیام بهم داده بود تنها محرم رازم بود.گاهی وقتا باهاش حرف دلم رو می زدم.مثه یه نشون از پیام بود. وقتی توی دستام می گرفتمش آروم می شدم.مثه آبی بود روی آتش دوری!
از حدیث تشکر کردم دیدم داره می خنده.گفتم :چیه میخندی؟گفت:خوب واسه خودت مخ این داداش ساده مارو زدیا!بچه داشت پشت خط ذوق مرگ می شد! گفتم:خدایی اگه تو جای اون بودی ذوق مرگ نمی شدی؟باخنده گفت:نه باااابا من اگه جاش بودم همونجا به قول خودش یه فکری واسه خودم می کردم! یه نیشگون به بازوش گرفتمو گفتم:کووووفت!بی مزه!
به خونه برگشتم.خوشحال بودم بابا یه جوری نگاه می کرد.نمی دونم چرا؟مهدی هم خونه نبود.دانشگاه شیراز قبول شده بود.دلم حسابی واسش تنگ شده بود.همیشه مثه یه دیوارمحکم پشتم بود.نمی گذاشت کسی از گل بالاتر بهم بگه.خودمو یه گوشه مشغول درس خوندن کردم.البته ظاهرا!توی فکر پیام بودم. فکرکردن به حرفاش حالمو خوب می کرد چه برسه به اینکه دوهفته دیگه برمی گشت می اومد پیشم. تصور کردن چهرش برام جذاب بود چه برسه به اینکه دوباره چشم درچشم ببینمش.نمی دونستم چه آینده ای در انتظارمون بود.فقط امیدوار بودم که همونی که می خوام باشه.شب به یاد روزای خوشی که باهم داشتیم.به یادروز خداحافظی گردنبند رو توی دستم گرفتم ناخودآگاه اشکی روی صورتم جاری شد.
روزهای تقویم پشت سر هم خط خوردند تابالآخره روز برگشتن پیام رسید.دوهفته پیش بود که باهاش حرف زدم ولی انگار صدسال پیش صداشو شنیده بودم.این دو هفته خیلی برام سخت گذشته بود.خوشحال بودم که میاد .گوش هام منتظر شنیدن صدای در وچشمام تشنه دیدار دوباره بودند.تازه الآن بود که می فهمیدم انتظار چقدر تلخه.از صبح همش منتظر اومدنش بودم.ظهر شد نیومد.بعداز ظهر هم نیومد.شب هم خبری ازش نبود.روی تختم که جلو پنجره بود نشستم.زانو هامو بغل کردم ویه دل سیر گریه کردم.حسابی نگران بودم.نکنه توی راه اتفاقی براش افتاده باشه.انگارتوی دلم رخت می شستن.چراباید من الآن ازش بی خبر باشم؟تقصیر کیه؟
بارون داشت به شدت می بارید تا ساعت ۱۱یا۱۲ بیدار بودم.ولی نیومد.باصدای بارون خوابم برد.فرداش باچشمای پف کرده بیدارشدم وصورتمو شستم.صبحونه خوردم وراهی مدرسه شدم.احساس بدی داشتم باحدیث به مدرسه رفتم.سال آخر دبیرستان بودم درسام از همیشه سخت تر شده بودند.مدرسه باوجود دوستام ومسخره بازی هاشون برام خسته کننده بود.بالآخره بعداز سه زنگ طاقت فرسا تعطیل شدیم.به سمت خونه راه افتادیم.حدیث واسه کاری ازم جدا شد.خودم تنها راه رو ادامه دادم.چند قدمی رفتم که یه صدای آشنا از پشت سر اومد:مهدیس.عزیزم! برگشتم پیام بود. موهای بلندش چشممو گرفت.چشمای مهربونش روبه چشمام دوخته بود.یه کادو ویه گل سرخ دستش بود.چهرش خیلی مردونه تر شده بود.به سمتش رفتم وگفتم:پیااااااام!کی برگشتی؟؟؟ گل وکادو رودستم دادگفت:تقدیم باعشق!همین دیشب برگشتم ساعتای یک ونیم ودو بودکه رسیدم خونه.گفتم:دیووونه این دیگه چیه؟مگه تو سرگنج نشستی که هی دم به دیقه.....پرید توی حرفم وگفت:این تلافی وقتیه که نبودم.یه دونه مهدیس جون که بیشتر ندارم!تانزدیکای خونه باهم حرف زدیم.نمی دونم که بحث خواستگاری رو پیش کشید.گفت:مهدیس فکرنمی کنی که دیگه کم کم باید به فکر خواستگاری باشیم؟صورتم سرخ شده بود نمی دونستم چی بگم؟راست می گفت دیگه باید یه فکر اساسی می کردیم.ادامه داد که اگه توراضی باشی تامادرم رو بفرستم که بامادرت حرف بزنه وقرار خواستگاری رو بذاره.اگه خدا بخواد یه نامزدی بگیریم که هم خیال من
۳۳.۹k
۰۵ اسفند ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.