قلب من * فصل دوم * ( پارت یازدهم )
قلب من * فصل دوم * ( پارت یازدهم )
* ویو ا/ت *
از خواب بیدار شدم....دیدم تو همون اتاقم.
ا/ت : هوففف.....
چشمام و مالیدم و از تخت آروم پاشدم و رفتم بیرون.....کسی نبود!
ا/ت : دخترا....!
نبودن! کجان پس؟
یهو صداشون از اتاقی اومد که درش نیمه باز بود!
آروم رفتم داخل....دیدم دخترا دارن اسلحه میزارن تو یه کیف!
ا/ت : بچه ها!
سریع برگشتن نگام کردن....
مینگ جو : خوبی؟
الونا : امممم ما داشتیم بار های جدید و میزاشتم سرجاش!
ا/ت : آهان....
مینگ جو : بیا بریم غذا بخوریم....
الونا : بریم!
با دخترا رفتیم غذا خوردیم.....
سرم درد میکرد بی حوصله بودم!
الونا : ا/ت.....
ا/ت : بله؟
الونا : از وقتی بیدار شدی حالت گرفتست!
ا/ت : اوه....نه....فقط یکم سرم درد میکنه واسه بارداریه....همین! ( لبخند)
الونا : اوهوم.....اگر چیزی شد بهمون بگو باشه؟
ا/ت: باشه.....( دست همو گرفتن )
بعد غذا رفتیم بیرون و با ماشین منو تا خونه رسوندن.
مینگ جو : ا/ت ما یه کاری داریم تموم شد میایم پیشت.
ا/ت : خیلی خب....
الونا : استراحت کن....فعلا!
یعنی کجا رفتن؟
چقد عجیب شدن....میخوان چیکار کنن؟
کلافه بودم.....همش به اتفاقات اون روز فکر میکردم.....
بغضم میگرفت.....!
به فکر فرو رفتم.
* فلش بک، ۱۲ سالگی ا/ت *
اون روز با دوچرخه خورده بودم زمین و پام خیلی درد میکرد....بغض داشتم.
ا/م: عزیزم....خوب میشی باشه؟ اگر میخوای گریه کنی.....گریه کن، حالت بهتر میشه!
* فلش بک *
یهو شروع کردم گریه کردن.....
خیلی بلند گریه میکردم...!
داد میزدم......
یه حسی بود که انگار کسی صدام و نمیشنوه!
منم ادمم.....منم به محبت نیاز دارم.....چرا کسی به من اعتماد نمیکنه....کاشکی اصلا با کوک دوست نمیشدم......
اون حرف بقیه رو به حرف من ترجیح میده.....من بهش دروغ نگفتم.....!
ا/ت : ازت متنفرم.....( گریه و داد )
( بچه ها این تیکه رو با اهنگ oceans گوش کنید)
* ویو کوک *
نمیدونم کار درستی کردم یا نه.....
دارم تغییر میکنم؟
ولی چرا؟
چرا من؟
هوم؟
باید تحمل کنم.....شاید کارم به ازدواج و اینا کشید ولی من هیچ حسی به جسیکا ندارم!
تصمیم گرفتم تو یه خونه زندگی کنیم چند روز از اون ماجرا گذشت پیش منه.....
یه روز دیگه......سخته!
هوففف.....خدایا!
تکراری......شرکت.....خونه.......جسیکا......بعضی موقع ها دعوا.....هنوز چیزی نشده داره میره رو مخم!
باید یه کاری کنم......اگر میخوام ا/ت حسودی کنه باید بلاخره خبر دار شه.....فهمیدم......با جسیکا ازدواج میکنم و ا/ت رو دعوت میکنم!
آره.....خوبه!
شرطا پارت بعد :
لایک: ۱۷
کامنت : ۱۳
* ویو ا/ت *
از خواب بیدار شدم....دیدم تو همون اتاقم.
ا/ت : هوففف.....
چشمام و مالیدم و از تخت آروم پاشدم و رفتم بیرون.....کسی نبود!
ا/ت : دخترا....!
نبودن! کجان پس؟
یهو صداشون از اتاقی اومد که درش نیمه باز بود!
آروم رفتم داخل....دیدم دخترا دارن اسلحه میزارن تو یه کیف!
ا/ت : بچه ها!
سریع برگشتن نگام کردن....
مینگ جو : خوبی؟
الونا : امممم ما داشتیم بار های جدید و میزاشتم سرجاش!
ا/ت : آهان....
مینگ جو : بیا بریم غذا بخوریم....
الونا : بریم!
با دخترا رفتیم غذا خوردیم.....
سرم درد میکرد بی حوصله بودم!
الونا : ا/ت.....
ا/ت : بله؟
الونا : از وقتی بیدار شدی حالت گرفتست!
ا/ت : اوه....نه....فقط یکم سرم درد میکنه واسه بارداریه....همین! ( لبخند)
الونا : اوهوم.....اگر چیزی شد بهمون بگو باشه؟
ا/ت: باشه.....( دست همو گرفتن )
بعد غذا رفتیم بیرون و با ماشین منو تا خونه رسوندن.
مینگ جو : ا/ت ما یه کاری داریم تموم شد میایم پیشت.
ا/ت : خیلی خب....
الونا : استراحت کن....فعلا!
یعنی کجا رفتن؟
چقد عجیب شدن....میخوان چیکار کنن؟
کلافه بودم.....همش به اتفاقات اون روز فکر میکردم.....
بغضم میگرفت.....!
به فکر فرو رفتم.
* فلش بک، ۱۲ سالگی ا/ت *
اون روز با دوچرخه خورده بودم زمین و پام خیلی درد میکرد....بغض داشتم.
ا/م: عزیزم....خوب میشی باشه؟ اگر میخوای گریه کنی.....گریه کن، حالت بهتر میشه!
* فلش بک *
یهو شروع کردم گریه کردن.....
خیلی بلند گریه میکردم...!
داد میزدم......
یه حسی بود که انگار کسی صدام و نمیشنوه!
منم ادمم.....منم به محبت نیاز دارم.....چرا کسی به من اعتماد نمیکنه....کاشکی اصلا با کوک دوست نمیشدم......
اون حرف بقیه رو به حرف من ترجیح میده.....من بهش دروغ نگفتم.....!
ا/ت : ازت متنفرم.....( گریه و داد )
( بچه ها این تیکه رو با اهنگ oceans گوش کنید)
* ویو کوک *
نمیدونم کار درستی کردم یا نه.....
دارم تغییر میکنم؟
ولی چرا؟
چرا من؟
هوم؟
باید تحمل کنم.....شاید کارم به ازدواج و اینا کشید ولی من هیچ حسی به جسیکا ندارم!
تصمیم گرفتم تو یه خونه زندگی کنیم چند روز از اون ماجرا گذشت پیش منه.....
یه روز دیگه......سخته!
هوففف.....خدایا!
تکراری......شرکت.....خونه.......جسیکا......بعضی موقع ها دعوا.....هنوز چیزی نشده داره میره رو مخم!
باید یه کاری کنم......اگر میخوام ا/ت حسودی کنه باید بلاخره خبر دار شه.....فهمیدم......با جسیکا ازدواج میکنم و ا/ت رو دعوت میکنم!
آره.....خوبه!
شرطا پارت بعد :
لایک: ۱۷
کامنت : ۱۳
۱۲.۳k
۲۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.