همسر اجباری ۳۳۸
#همسر_اجباری #۳۳۸
آذین.سالم زنداداشم... پایه ای بریم هولشون بدیم تو آب...
-آببب!!!
-آره استخرو میگم نیگاه کن دارن میرن اونجا...
-نه آریا سرمایه سرما میخوره...
-خاک تو سر شوهر زلیلت کنن. تو این گرما سرما خوردگی کجابودپس ببین چکار میکنم.
آذینم رفت خودشو قاطی اونا کرداحسان اول ....بود.بعد آریا و بعدش آذین و همش میگفت ...
-ووووای داداش شوهرمو چکار داری دیگه شوهر گیر نمیاد...
وایییی
آی مردم آی شوهرم ...
-خانمم ناراحتی نکن قسمت همه مون مرگه...
منم به دست برادر زن میمیرم
-احسان دهنتو ببند.
-
همه داشتن به این ادای احسان و آذین میخندیدن... که آریا به احسان رسیدو میخواست هولش بده تو استخر که
آذین آریای منو هول داد تو استخرو ووووااییی آریا...
-ها...ها...برادر زن کیف کردییی..
به آذین اشاره کردو گفت
ایشون واس ماست....ینی کلش واس ماست...
اصال حواسشون پشت سرشون نبود به من منم آروم آروم رفتم ودوتا دستمو پشتشون گذاشتمو هولشون دادم.
هردو بایه داد افتادن تو آب...
آریا-عاااااشقتم عشقممممم.
-قابلی نداشت آقامون...
هر سه تاشون رو آب بودن.
احسان:آنا شیرمو حاللت نمیکنم...
آذین :هی آنا یکی طلبت باهمین احسان میندازمت تو همین استخر...
-آریییییا من شنا بلد نیستممم...
-خانمی تا منو داری غم نداری...
وبعد زبونی واسه احسان و آذین در اوردم...
احسان:اوا آرییییا چی چیو تاتورو داره ببین زنیکه با من چی کرد...
مامان آذر:بچه ها این چه کاریه میکنید بیاییدبیرون... شام حاضره...
احسان:خاله...
-جونم.
با ادای دخترونه گفت
-میشه به آنا غذا ندی آخه منو هول داد تو آب...من لباس ندارم پیش نامزدم چکار کنم حاالاا..
حاال رو انقدر با ناز گفت که همه خندیدیم...
اون سه تا روانی شروع کردن به آب بازی کردن....
ومنم رفتم لباس واسه احسان و آریا آماده کردم البته از لباسای آریا واسه احسان گذاشتمو و از پنجره صداشون
زدم بیان داخل....
بعد از این که لباساشونو عوض کردن اومدن کنار ما...
وسط مامانو بابام نشسته بودم
بابا-دخترم راستی ما خواستیم واست جهاز بگیرم که آریا جان گفتن نمیخواد اما مام که نمیشه دست خالی ...
منو مامانت تصمیم داریم پولو واست رو یه کارت بریزیم و روز عروسی تقدیمتون کنیم.
آریا-بابا محسن شما حتما باید کار خودتونو بکنید..
بابا کیان: اشکالی نداره پسرم بزار هدیه دخترشو بده آقا
احسان همش داشت به مامانش چشم و ابرو میومد...
عمو کیان:جانم احسان بابا چی تو گلوت گیر کرده....
مانیاا:آقاجون احسان خان فقط یه چیز تو گلوش گیر میکنه.
آرمان:راست میگه آقاجون حتما علف یه جاهایی تو گلوی بزی گیر کرده..
خاله:اااا...پسرمو اذیت نکنید..
آقا کیان... اگه اجازه بدین فردا احسان وآذین و ببریم محضر واسه عقد....
آذین.سالم زنداداشم... پایه ای بریم هولشون بدیم تو آب...
-آببب!!!
-آره استخرو میگم نیگاه کن دارن میرن اونجا...
-نه آریا سرمایه سرما میخوره...
-خاک تو سر شوهر زلیلت کنن. تو این گرما سرما خوردگی کجابودپس ببین چکار میکنم.
آذینم رفت خودشو قاطی اونا کرداحسان اول ....بود.بعد آریا و بعدش آذین و همش میگفت ...
-ووووای داداش شوهرمو چکار داری دیگه شوهر گیر نمیاد...
وایییی
آی مردم آی شوهرم ...
-خانمم ناراحتی نکن قسمت همه مون مرگه...
منم به دست برادر زن میمیرم
-احسان دهنتو ببند.
-
همه داشتن به این ادای احسان و آذین میخندیدن... که آریا به احسان رسیدو میخواست هولش بده تو استخر که
آذین آریای منو هول داد تو استخرو ووووااییی آریا...
-ها...ها...برادر زن کیف کردییی..
به آذین اشاره کردو گفت
ایشون واس ماست....ینی کلش واس ماست...
اصال حواسشون پشت سرشون نبود به من منم آروم آروم رفتم ودوتا دستمو پشتشون گذاشتمو هولشون دادم.
هردو بایه داد افتادن تو آب...
آریا-عاااااشقتم عشقممممم.
-قابلی نداشت آقامون...
هر سه تاشون رو آب بودن.
احسان:آنا شیرمو حاللت نمیکنم...
آذین :هی آنا یکی طلبت باهمین احسان میندازمت تو همین استخر...
-آریییییا من شنا بلد نیستممم...
-خانمی تا منو داری غم نداری...
وبعد زبونی واسه احسان و آذین در اوردم...
احسان:اوا آرییییا چی چیو تاتورو داره ببین زنیکه با من چی کرد...
مامان آذر:بچه ها این چه کاریه میکنید بیاییدبیرون... شام حاضره...
احسان:خاله...
-جونم.
با ادای دخترونه گفت
-میشه به آنا غذا ندی آخه منو هول داد تو آب...من لباس ندارم پیش نامزدم چکار کنم حاالاا..
حاال رو انقدر با ناز گفت که همه خندیدیم...
اون سه تا روانی شروع کردن به آب بازی کردن....
ومنم رفتم لباس واسه احسان و آریا آماده کردم البته از لباسای آریا واسه احسان گذاشتمو و از پنجره صداشون
زدم بیان داخل....
بعد از این که لباساشونو عوض کردن اومدن کنار ما...
وسط مامانو بابام نشسته بودم
بابا-دخترم راستی ما خواستیم واست جهاز بگیرم که آریا جان گفتن نمیخواد اما مام که نمیشه دست خالی ...
منو مامانت تصمیم داریم پولو واست رو یه کارت بریزیم و روز عروسی تقدیمتون کنیم.
آریا-بابا محسن شما حتما باید کار خودتونو بکنید..
بابا کیان: اشکالی نداره پسرم بزار هدیه دخترشو بده آقا
احسان همش داشت به مامانش چشم و ابرو میومد...
عمو کیان:جانم احسان بابا چی تو گلوت گیر کرده....
مانیاا:آقاجون احسان خان فقط یه چیز تو گلوش گیر میکنه.
آرمان:راست میگه آقاجون حتما علف یه جاهایی تو گلوی بزی گیر کرده..
خاله:اااا...پسرمو اذیت نکنید..
آقا کیان... اگه اجازه بدین فردا احسان وآذین و ببریم محضر واسه عقد....
۱۲.۷k
۲۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.