مغز عاقل است و قلب زبان نفهم
#بهار_عاشقی
پارت اخر
پرش زمانی به چهار ساعت بعد
جونگ کوک بعد از خوابیدن ا.ت شروع به تعریف کرد
تعریف زندگی اش
تعریف روز هایی که سخت در عذاب بود
روز هایی که در حسرت لبهای گرم دختر بود
جونگ کوک : بعد اینکه خودم تنها به بوسان اومدم حالم خیلی بد بود دوسال از دانشگاه رو خونده بودم به سرم زده بود بیام تورو بدزدم ولی بهم گفتن تو داری ازدواج میکنی
اون شب اینقدری حالم بد بود که خیلی الکل و ویسکی خوردم و مست شده بودم
یه هرزه رو اوردم خونه تا باهاش س*کس کنم و فرداش که شد دختر گفت موقع رابطه فقط اسم تورو بلند صدا میزدم
چند روزی گذشت که اون هرزه فهمید از من حاملس میخواست بچمو سقط کنه که بهش کلی پول دادم تا به دنیاش بیاره و بعد بره اخه اون بچه که نباید تاوان احمق بودن منو پس میداد
بعد از به دنیا اومدن یونگ اون رفت و من بعد چند سال حقیقت و به یونگ گفتم
تا اینکه اومدیم سعول و تو شدی معلم یونگ
دختر با چشم هایی پر شده از اشک نگاهیی به مرد بزرگ کرد و اورا در اغوش کشید
ا.ت : همیشه فکر میکردم هیچوقت نمیتونم ببخشمت اما انگار گناه کار واقعی من بودم
جونگ کوک : ا.ت میشه یه فرصت دوباره بهم بدی
میدونی یونگ بهم گفت که خیلی دوست داره مامانش باشی ؟
دختر سرش را با خجالت تکان داد و گردن جونگ کوک را بوسید
مرد بزرگ حالا که وارد بهشت شده بود لبخندی از روی لذت زد و چشمهایش را با ارامش بست
و خوشحال بود که سرنوشت ان دو بهم گره خورده بود و جدایی در کتاب انها نوشته نشده بود
پایان
پارت اخر
پرش زمانی به چهار ساعت بعد
جونگ کوک بعد از خوابیدن ا.ت شروع به تعریف کرد
تعریف زندگی اش
تعریف روز هایی که سخت در عذاب بود
روز هایی که در حسرت لبهای گرم دختر بود
جونگ کوک : بعد اینکه خودم تنها به بوسان اومدم حالم خیلی بد بود دوسال از دانشگاه رو خونده بودم به سرم زده بود بیام تورو بدزدم ولی بهم گفتن تو داری ازدواج میکنی
اون شب اینقدری حالم بد بود که خیلی الکل و ویسکی خوردم و مست شده بودم
یه هرزه رو اوردم خونه تا باهاش س*کس کنم و فرداش که شد دختر گفت موقع رابطه فقط اسم تورو بلند صدا میزدم
چند روزی گذشت که اون هرزه فهمید از من حاملس میخواست بچمو سقط کنه که بهش کلی پول دادم تا به دنیاش بیاره و بعد بره اخه اون بچه که نباید تاوان احمق بودن منو پس میداد
بعد از به دنیا اومدن یونگ اون رفت و من بعد چند سال حقیقت و به یونگ گفتم
تا اینکه اومدیم سعول و تو شدی معلم یونگ
دختر با چشم هایی پر شده از اشک نگاهیی به مرد بزرگ کرد و اورا در اغوش کشید
ا.ت : همیشه فکر میکردم هیچوقت نمیتونم ببخشمت اما انگار گناه کار واقعی من بودم
جونگ کوک : ا.ت میشه یه فرصت دوباره بهم بدی
میدونی یونگ بهم گفت که خیلی دوست داره مامانش باشی ؟
دختر سرش را با خجالت تکان داد و گردن جونگ کوک را بوسید
مرد بزرگ حالا که وارد بهشت شده بود لبخندی از روی لذت زد و چشمهایش را با ارامش بست
و خوشحال بود که سرنوشت ان دو بهم گره خورده بود و جدایی در کتاب انها نوشته نشده بود
پایان
۵.۴k
۰۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.