بوسه هایم را به دست باد میسپارم که امانت دار خوبیست
#بهار_عاشقی
پارت ۱۱
دختر لحظه ای دلش به حال پسرک چشم تیله ای سوخت و لبخند غمگینی به او زد و ارام سر او را نوازش کرد
ا.ت : یونگ نظرت چیه من تورو برسونم خونتون ؟ مطمعتم پدرتم جایی کیر کرده و نتونسته بیاد !همراه من بیا
پسرک با بغض سرش را تکان داد و دست ا.ت را گرفت و سوار ماشین شد
وقتی در راه بودند ان دو کلی با هم حرف زدند و پسرک حالا حس خوبی نسبت خانم معلمش داشت و از او بسیار خوشش امده بود .......
اونها به در خونه ی جونگ کوک رسیده بودند و ا.ت گفت : یونگ من همین الان با پدرت تماس گرفتم الاناس که برسه
پسرک لبخند کوتاه و دل ربایی را مهمان دختر کرد با لحن شیرینش به او گفت :
یونگ : خانم معلم شما بچه داری ؟
ا.ت : نه چطور ؟
یونگ : خانم معلم شما خیلی مهربونی ای کاش مامانم بودی
دختر بعد شنیدن این حرف تپش های قلبش تند تر شد و گونه اش سرخ
ا.ت : یونگ تا حالا بهت گفته بودم تو چه پسر خوبی هستی ؟ اما تو مگه مامان نداری ؟
پسر کوچک لحظه ای بغض کرد و اروم گفت : نه مامانم وقتی خیلی کوچولو بودم منو ول کرد
دختر لحظه ای دلش به حال پسرک چشم تیله ای سوخت و گونه ی اورا ارام بوسید
ا.ت : ولی در عوضش تو یه بابای خیلی خوب داری که مثل شیر مراقبته
یونگ : من باباییمو خیلی خیلی دوست دارم :)
ا.ت و پسرک چشم تیله ای جلوی در خانه ی ویلایی غرق صحبت و گفت و گو شده بودند و صدای نگران و خسته ی جونگ کوک ان دورا به خود اورد.......
جونگ کوک : یونگ بابایی!
یونگ : بابا جونگ کوکی دلم برات تنگ شده بود چرا منو یادت رفت ؟
پسرک تند به سمت پدرش رفت و در اغوش گرم پدرش حل شد
مرد بزرگ یونگ را سفت در اغوش کشید و سر اورا نوازش کرد
جونگ کوک : ببخشید عزیزم من توی ترافیک گیر کرده بودم ببخشید نفسم
ا.ت با لبخند به ان دو خیره شده بود و خوشحال بود که یونگ را توانست به پدرش بازگرداند ____________
پارت ۱۱
دختر لحظه ای دلش به حال پسرک چشم تیله ای سوخت و لبخند غمگینی به او زد و ارام سر او را نوازش کرد
ا.ت : یونگ نظرت چیه من تورو برسونم خونتون ؟ مطمعتم پدرتم جایی کیر کرده و نتونسته بیاد !همراه من بیا
پسرک با بغض سرش را تکان داد و دست ا.ت را گرفت و سوار ماشین شد
وقتی در راه بودند ان دو کلی با هم حرف زدند و پسرک حالا حس خوبی نسبت خانم معلمش داشت و از او بسیار خوشش امده بود .......
اونها به در خونه ی جونگ کوک رسیده بودند و ا.ت گفت : یونگ من همین الان با پدرت تماس گرفتم الاناس که برسه
پسرک لبخند کوتاه و دل ربایی را مهمان دختر کرد با لحن شیرینش به او گفت :
یونگ : خانم معلم شما بچه داری ؟
ا.ت : نه چطور ؟
یونگ : خانم معلم شما خیلی مهربونی ای کاش مامانم بودی
دختر بعد شنیدن این حرف تپش های قلبش تند تر شد و گونه اش سرخ
ا.ت : یونگ تا حالا بهت گفته بودم تو چه پسر خوبی هستی ؟ اما تو مگه مامان نداری ؟
پسر کوچک لحظه ای بغض کرد و اروم گفت : نه مامانم وقتی خیلی کوچولو بودم منو ول کرد
دختر لحظه ای دلش به حال پسرک چشم تیله ای سوخت و گونه ی اورا ارام بوسید
ا.ت : ولی در عوضش تو یه بابای خیلی خوب داری که مثل شیر مراقبته
یونگ : من باباییمو خیلی خیلی دوست دارم :)
ا.ت و پسرک چشم تیله ای جلوی در خانه ی ویلایی غرق صحبت و گفت و گو شده بودند و صدای نگران و خسته ی جونگ کوک ان دورا به خود اورد.......
جونگ کوک : یونگ بابایی!
یونگ : بابا جونگ کوکی دلم برات تنگ شده بود چرا منو یادت رفت ؟
پسرک تند به سمت پدرش رفت و در اغوش گرم پدرش حل شد
مرد بزرگ یونگ را سفت در اغوش کشید و سر اورا نوازش کرد
جونگ کوک : ببخشید عزیزم من توی ترافیک گیر کرده بودم ببخشید نفسم
ا.ت با لبخند به ان دو خیره شده بود و خوشحال بود که یونگ را توانست به پدرش بازگرداند ____________
۷.۲k
۰۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.