part (26) 🫂🖇🩺💊
part (26) 🫂🖇🩺💊
وودوک:شرو کنین
بادیگاردا: بله قربان
بادیگاردا دوتا بشکه اورده بودن که توش اتیش بود ی اهن داغ برداشتن
کوک:ن..نکن
وودوک:هع*پوزخند*شما کارتونو بکنین به حرفش توجه نکنین اما وایسا
.. از بادیگار ۲ اهنشو گرفت:
کار اینو خودم انجام میدم(ولی بادیگارد یک کارسو شروع کرده بود و و کوک کلی داد میزد که بورا رو ول کنن اما نمیتونست و فقط گریه میکرد) .. جناب بکهیون حاضری؟؟
بکهیون تو خودش جمع شدو ی ضربه به شکم وودوک زد.. ولش کن عوضی*داد*
وودوک:باشه خودت خواستی ..اهن داغو برداشت و گذاشت رو شونه بکهیون و صورت بکهیون از درد مچاله شده بود
رفت سراغ بورا بادیگارده اونقد زده بودش بیهوش بود ی سطل اب برداشت و ریخت رو بورام که بهوش اومد
وودوک:نمیزارم که بخوابی خانم خانوما تازه کارم باهات شرو شده
اهن و برداشت میخواست بزاره رو بدن بورا که ی صدای بلند اود
اون ..اون صدای پلیس بود
وودوک:چجوری پیدامون کردن؟؟هاااا*داد*
بادیگارد:نمیدونم قربان
بکهیون با تمان بیحالیش گفت:
ه..ع ف..ک کر..دی هم..ین..طوری.. می..تونی قصر در بری؟به.. هم..ین خیال باش..(چون نمیتونه خوب حرف بزنه)
وودوک:پس کار توی عوضیه*داد*
از پشتش ی صدایی اومد:
اقای وودوک بهتره خودت و بادیگاردا تسلیم بشید
وودوک:این غیر ممکنه*داد*
بکهیون:ا...ین به ن..نفع خو..دته
وودوک:تو خفه شو عوضی
پلیسا همه جارو محاصره کرده بودن و راه فراری برای وودوک نمونده بود
اما وودوک کم نمیاورد و هنوز تسلیم نشده بود .. اومد کوک و باز کرد و اسلحشو رو سرش گرفت:
اگه ی قدم دیگه بیاین جلو میکشمش *داد*
پلیس۱:وودوک اون اسلحه رو بزار زمین
وودوک:هع به همین خیال باش
پلیس ۲:وودوک اگه اسلحه تو نزاری زمین کارت سخت تر میشه البته که الان هست
وودوک:نمیزارم الانم میخوام از اینجا برم بردی کنار*کل حرفش و با داد میگه دیگه نمینویسم*
برید کنار گفتم
اما پلیسا نمیرفتن و این وودوک رو خیلی عصبی میکرد چون میدونست راه فراری نداره و باید خودشو تسلیم کنه
شاید بهتر باشه که خودشو بکشه؟؟
اما وودوک از این جرعتا نداشت که بخواد خودشو بکشه
فقط ی راه هل براش میموند اینکه باید با یکی تهدیدشون میکرد
اما این کار هم شدنی بود ؟؟
پس گفت:
اگه نرید میزنمش..
۱... ۲ ... و ۳
و بوممممممممم صدای شلیک و کوک افتاد زمین
....
وودوک:شرو کنین
بادیگاردا: بله قربان
بادیگاردا دوتا بشکه اورده بودن که توش اتیش بود ی اهن داغ برداشتن
کوک:ن..نکن
وودوک:هع*پوزخند*شما کارتونو بکنین به حرفش توجه نکنین اما وایسا
.. از بادیگار ۲ اهنشو گرفت:
کار اینو خودم انجام میدم(ولی بادیگارد یک کارسو شروع کرده بود و و کوک کلی داد میزد که بورا رو ول کنن اما نمیتونست و فقط گریه میکرد) .. جناب بکهیون حاضری؟؟
بکهیون تو خودش جمع شدو ی ضربه به شکم وودوک زد.. ولش کن عوضی*داد*
وودوک:باشه خودت خواستی ..اهن داغو برداشت و گذاشت رو شونه بکهیون و صورت بکهیون از درد مچاله شده بود
رفت سراغ بورا بادیگارده اونقد زده بودش بیهوش بود ی سطل اب برداشت و ریخت رو بورام که بهوش اومد
وودوک:نمیزارم که بخوابی خانم خانوما تازه کارم باهات شرو شده
اهن و برداشت میخواست بزاره رو بدن بورا که ی صدای بلند اود
اون ..اون صدای پلیس بود
وودوک:چجوری پیدامون کردن؟؟هاااا*داد*
بادیگارد:نمیدونم قربان
بکهیون با تمان بیحالیش گفت:
ه..ع ف..ک کر..دی هم..ین..طوری.. می..تونی قصر در بری؟به.. هم..ین خیال باش..(چون نمیتونه خوب حرف بزنه)
وودوک:پس کار توی عوضیه*داد*
از پشتش ی صدایی اومد:
اقای وودوک بهتره خودت و بادیگاردا تسلیم بشید
وودوک:این غیر ممکنه*داد*
بکهیون:ا...ین به ن..نفع خو..دته
وودوک:تو خفه شو عوضی
پلیسا همه جارو محاصره کرده بودن و راه فراری برای وودوک نمونده بود
اما وودوک کم نمیاورد و هنوز تسلیم نشده بود .. اومد کوک و باز کرد و اسلحشو رو سرش گرفت:
اگه ی قدم دیگه بیاین جلو میکشمش *داد*
پلیس۱:وودوک اون اسلحه رو بزار زمین
وودوک:هع به همین خیال باش
پلیس ۲:وودوک اگه اسلحه تو نزاری زمین کارت سخت تر میشه البته که الان هست
وودوک:نمیزارم الانم میخوام از اینجا برم بردی کنار*کل حرفش و با داد میگه دیگه نمینویسم*
برید کنار گفتم
اما پلیسا نمیرفتن و این وودوک رو خیلی عصبی میکرد چون میدونست راه فراری نداره و باید خودشو تسلیم کنه
شاید بهتر باشه که خودشو بکشه؟؟
اما وودوک از این جرعتا نداشت که بخواد خودشو بکشه
فقط ی راه هل براش میموند اینکه باید با یکی تهدیدشون میکرد
اما این کار هم شدنی بود ؟؟
پس گفت:
اگه نرید میزنمش..
۱... ۲ ... و ۳
و بوممممممممم صدای شلیک و کوک افتاد زمین
....
۵۹.۴k
۲۱ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.