رمان
#رمان
#دختر_خوش_شانس
#BTS
#part:2
*ویو سارا*
صبح ساعت ۹ بیدار شدم صبحونه خوردم کمی ورزش کردم و بعد واسه پیاده روی به خونه ستی پیاده رفتم
من لباس خوب پوشیده بودم کیف و گوشی و پول و هم همراهم بود،همینکه رسیدم خونش وارد شدم نشستیم حرف زدیم و اینا
که ستی گفت
ستی:نامه ای که برات نوشتم رو روزی بخون که پیشت نباشم
اصلا از این حرفش حس خوبی نداشتم اخم کمی کردم و گفتم
سارا:منظورت چیه؟
ستی:خودت فهمیدی منظورم چیه خودتُ به اون راه نزن،میدونی همیشه پیشتم موقعی پیشت نیستم که یا تصادفی کرده باشم یا اتفاقی برام افتاده باشه
ناراحت شدم اینطور گفت چرا اینطور میگه حالا اووووف
سارا:هی!بس کن،ساکت شو ببینم این حرفا چیه میزنی همچین چیزی نمیشه،استغفرالله خدانکنه
بعدش ستی خندید و نشستیم بازی کردیم و خوشگذروندیم
من و ستایش چون امروز روز تعطیلی ما بود تصمیم گرفتیم بریم بیرون و خوشبگذرونیم و کمی هم خرید کنیم
از خونه زدیم بیرون و به سوی بازار حرکت کردیم
اول رفتیم پشمک صورتی خریدیم و خوردیم بعدش رفتیم پارک و بازی کردیم
بعدش رفتیم گردنبند ست قلب خریدیم و گفتیم اگه روزی اومد و از هم جدا شدیم این گردنبند پیش ما میمونن یعنی اگه من نبودم گردنبندم پیش ستی میمونه و اگه ستی نبود گردنبندش پیش من میمونه
خلاصه دیگه خیلی خوش گذشت دیگه داشتیم از جاده عبور میکردیم که تاکسی بگیریم
من قبل ستی رفتم یعنی زودترش برسم پن که داشتم رد میشدم به جلو نگاه نکردم
یهو ی ماشین داشت بهم میزد من چشامو محکم بستم که احساس کردم پرت شدم اونور جاده
درد آنچنانی حس نمیکردم چشامو باز کردن دیدم...دیدم...نه...نهههههههههههههه
ستی به جا من ماشین زده بهش و پرتش کرده اونور ی نگاه به ماشین انداختم داشت فرار میکرد شماره پلاکشو حفظ کردم
اما ستی نههه ستییییی همینطور داشت خون میومد ازش
اون روز بدترین روز زندگیم بوود
من دیگه نمیدونستم چیکار کنم ،اون لحظه مثل این بود که مغز و کل اعضای بدنم از کار افتاده بود نمیتونستم کاری بکنم،خیلی حالم بد بود شُک بدی بهم وارد شده بود
صمیمی ترین دوستم که مثل خواهرم بود جلو چشام تصادف کرد،حتی نمیتونستم حتی گوشی رو بردارم و به آمبولانس زنگ بزنم لحظه بسیار شوکه کننده ای برام بود
مردم جمع شدند و به آمبولانس زنگ زدن،ماشینی که به ستی زد فرار کرد و من هم عصبی بودم هم ناراحت
از دست خودم عصبی و از دست ماشینی که فرار کرد
از دست خودم چون همش تقصیر من بود اگر ماشین بهم میزد الان ستی چیزیش نبود اوووووف
آمبولانس که رسید ستی رو برد منم با اونا سوار شدم و التماس دکتر رو میکردم که ستی رو نجات بده
بعد ازینکه به بیمارستان رسیدیم ستی رو سریع بردن اتاق عمل و برا ساعت ها نیاوردنش
#دختر_خوش_شانس
#BTS
#part:2
*ویو سارا*
صبح ساعت ۹ بیدار شدم صبحونه خوردم کمی ورزش کردم و بعد واسه پیاده روی به خونه ستی پیاده رفتم
من لباس خوب پوشیده بودم کیف و گوشی و پول و هم همراهم بود،همینکه رسیدم خونش وارد شدم نشستیم حرف زدیم و اینا
که ستی گفت
ستی:نامه ای که برات نوشتم رو روزی بخون که پیشت نباشم
اصلا از این حرفش حس خوبی نداشتم اخم کمی کردم و گفتم
سارا:منظورت چیه؟
ستی:خودت فهمیدی منظورم چیه خودتُ به اون راه نزن،میدونی همیشه پیشتم موقعی پیشت نیستم که یا تصادفی کرده باشم یا اتفاقی برام افتاده باشه
ناراحت شدم اینطور گفت چرا اینطور میگه حالا اووووف
سارا:هی!بس کن،ساکت شو ببینم این حرفا چیه میزنی همچین چیزی نمیشه،استغفرالله خدانکنه
بعدش ستی خندید و نشستیم بازی کردیم و خوشگذروندیم
من و ستایش چون امروز روز تعطیلی ما بود تصمیم گرفتیم بریم بیرون و خوشبگذرونیم و کمی هم خرید کنیم
از خونه زدیم بیرون و به سوی بازار حرکت کردیم
اول رفتیم پشمک صورتی خریدیم و خوردیم بعدش رفتیم پارک و بازی کردیم
بعدش رفتیم گردنبند ست قلب خریدیم و گفتیم اگه روزی اومد و از هم جدا شدیم این گردنبند پیش ما میمونن یعنی اگه من نبودم گردنبندم پیش ستی میمونه و اگه ستی نبود گردنبندش پیش من میمونه
خلاصه دیگه خیلی خوش گذشت دیگه داشتیم از جاده عبور میکردیم که تاکسی بگیریم
من قبل ستی رفتم یعنی زودترش برسم پن که داشتم رد میشدم به جلو نگاه نکردم
یهو ی ماشین داشت بهم میزد من چشامو محکم بستم که احساس کردم پرت شدم اونور جاده
درد آنچنانی حس نمیکردم چشامو باز کردن دیدم...دیدم...نه...نهههههههههههههه
ستی به جا من ماشین زده بهش و پرتش کرده اونور ی نگاه به ماشین انداختم داشت فرار میکرد شماره پلاکشو حفظ کردم
اما ستی نههه ستییییی همینطور داشت خون میومد ازش
اون روز بدترین روز زندگیم بوود
من دیگه نمیدونستم چیکار کنم ،اون لحظه مثل این بود که مغز و کل اعضای بدنم از کار افتاده بود نمیتونستم کاری بکنم،خیلی حالم بد بود شُک بدی بهم وارد شده بود
صمیمی ترین دوستم که مثل خواهرم بود جلو چشام تصادف کرد،حتی نمیتونستم حتی گوشی رو بردارم و به آمبولانس زنگ بزنم لحظه بسیار شوکه کننده ای برام بود
مردم جمع شدند و به آمبولانس زنگ زدن،ماشینی که به ستی زد فرار کرد و من هم عصبی بودم هم ناراحت
از دست خودم عصبی و از دست ماشینی که فرار کرد
از دست خودم چون همش تقصیر من بود اگر ماشین بهم میزد الان ستی چیزیش نبود اوووووف
آمبولانس که رسید ستی رو برد منم با اونا سوار شدم و التماس دکتر رو میکردم که ستی رو نجات بده
بعد ازینکه به بیمارستان رسیدیم ستی رو سریع بردن اتاق عمل و برا ساعت ها نیاوردنش
۶.۶k
۰۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.