رمان
#رمان
#دختر_خوش_شانس
#BTS
#part:3
*ویو سارا*
به خوانوادش خبر دادم اونها هم سریع خودشونو رسوندن و خانواده منم همراهشون اومدن
همه داشتن گریه و ناله میکردن مخصوصا مامان ستی
چون همیشه با مامانش صمیمی بود و همیشه باهم شوخی و خنده داشتن
و اما منی که با دیدن همه ی اینا غمم بیشتر میشد و گریه هام بند نمیومدن و نمیتونستم هیچ کاری بکنم
بعد از ۲ ساعت کتر از اتاق عمل خارج شد بدو بدو رفتم سمتش
سارا:آقای دکتر لطفا دلمونو شاد کن
دکتر:عملش موفق آمیز بود ولی بیمار هوشیاریشو بدست نیاورده ممکنه طول بکشه تا بدست بیاره اخه بد ضربه دیده
تو این لحظه کل دنیا به چشمم سیاه شد بدترین احساس ممکن رو داشتم خیلی ناراحت بودم
نمیتونستم نه چیزی بشنوم تا چیزی بگم و نه حتی تکون بخورم فقط شاهد گریه های بی پایان مامان ستی بودم
سرم گیجی میرفت که جلو چشام سیاهی شد و بیهوش شدم
(۱ساعت بعد)
چشامو باز کردم اول یکم تار میدیدم بعدش بهتر شد که یاد اتفاق امروز افتادم ناخودآگاه گریه کردم احساس بدی داشتم احساسی مثل تنهایی
با اینکه خیلیا پیشم بودن
دختری که اصلا معنای افسردگی رو نمیدونه دختری که هیچ موقع از زندگیش حتی با غریبه ها سرد نبود الان دیگه اون دختر سابق نیست
تصمیم گرفتم دست از هر رویایی هر آرزویی که با ستی ساختم دست بردارم
فک نکنم دیگه بتونم خوشحال بشم اصلااااا
وقتیکه ستایش بیدار شد اونوقت سارا هم برمیگرده اما تا وقتیکه بیدار نشده
سارای سابق هم نیست
همه تو بیمارستان بودیم و حالمون گرفته بود ناراحتی های چشامون قابل توصیف نبود
دو دختری که معنای غم رو نمیدونستم الان تو غم بدی غرق شدن
از همه خواستم که برن خونه و استراحت کنن و من پیش ستی میمونم
مامانش قبول نکرد و اصرار میکرد که بمونه اما من نمیتونستم بزارم بمونه چون اگه بیشتر میموند
بیشتر گریه میکرد بیشتر ناراحت میشد نمیتونستم اجازه بدم همچین اتفاقی بیوفته
پس من و مامانم راضیش کردیم بره
(۲سال بعد)
وقت ها و روزها و ماه ها میگذره و همینطور ۲ سال ازون اتفاق نحس گذشت و ستی همچنان بیدار نشده بود
آماده شدم و رفتم پیشش وقتی رسیدم کلی باهاش حرف زدم اما اصلا فایده نداشت
همینطور که به صورت زیباش نگاه میکردم و خاطراتمونو به یاد میواوردم
یادم اومد که ستی برام واسم نامه نوشته بود
پس سریع از پیشش بلند شدم و خودمو به خونه رسوندم
وارد خونه شدم رفتم اتاقم و شروع کردم دنبال نامه گشتن که مامانم اومد
مامان:دخترم جیشده
سارا:ستی قبل از تصادف برام نامه گذاشته بود دارم دنبالش میگردم
مامان:اوکی دخترم،ناراحت نباش
مادر که هیچوقت به دخترش جمله "ناراحت نباش" رو نمیگفت چون معنای غم رو نمیدونستن الان ۲ ساله داره به دخترش میگه
مامانم رفت و من بلاخره نامه رو پیداش کردم
#دختر_خوش_شانس
#BTS
#part:3
*ویو سارا*
به خوانوادش خبر دادم اونها هم سریع خودشونو رسوندن و خانواده منم همراهشون اومدن
همه داشتن گریه و ناله میکردن مخصوصا مامان ستی
چون همیشه با مامانش صمیمی بود و همیشه باهم شوخی و خنده داشتن
و اما منی که با دیدن همه ی اینا غمم بیشتر میشد و گریه هام بند نمیومدن و نمیتونستم هیچ کاری بکنم
بعد از ۲ ساعت کتر از اتاق عمل خارج شد بدو بدو رفتم سمتش
سارا:آقای دکتر لطفا دلمونو شاد کن
دکتر:عملش موفق آمیز بود ولی بیمار هوشیاریشو بدست نیاورده ممکنه طول بکشه تا بدست بیاره اخه بد ضربه دیده
تو این لحظه کل دنیا به چشمم سیاه شد بدترین احساس ممکن رو داشتم خیلی ناراحت بودم
نمیتونستم نه چیزی بشنوم تا چیزی بگم و نه حتی تکون بخورم فقط شاهد گریه های بی پایان مامان ستی بودم
سرم گیجی میرفت که جلو چشام سیاهی شد و بیهوش شدم
(۱ساعت بعد)
چشامو باز کردم اول یکم تار میدیدم بعدش بهتر شد که یاد اتفاق امروز افتادم ناخودآگاه گریه کردم احساس بدی داشتم احساسی مثل تنهایی
با اینکه خیلیا پیشم بودن
دختری که اصلا معنای افسردگی رو نمیدونه دختری که هیچ موقع از زندگیش حتی با غریبه ها سرد نبود الان دیگه اون دختر سابق نیست
تصمیم گرفتم دست از هر رویایی هر آرزویی که با ستی ساختم دست بردارم
فک نکنم دیگه بتونم خوشحال بشم اصلااااا
وقتیکه ستایش بیدار شد اونوقت سارا هم برمیگرده اما تا وقتیکه بیدار نشده
سارای سابق هم نیست
همه تو بیمارستان بودیم و حالمون گرفته بود ناراحتی های چشامون قابل توصیف نبود
دو دختری که معنای غم رو نمیدونستم الان تو غم بدی غرق شدن
از همه خواستم که برن خونه و استراحت کنن و من پیش ستی میمونم
مامانش قبول نکرد و اصرار میکرد که بمونه اما من نمیتونستم بزارم بمونه چون اگه بیشتر میموند
بیشتر گریه میکرد بیشتر ناراحت میشد نمیتونستم اجازه بدم همچین اتفاقی بیوفته
پس من و مامانم راضیش کردیم بره
(۲سال بعد)
وقت ها و روزها و ماه ها میگذره و همینطور ۲ سال ازون اتفاق نحس گذشت و ستی همچنان بیدار نشده بود
آماده شدم و رفتم پیشش وقتی رسیدم کلی باهاش حرف زدم اما اصلا فایده نداشت
همینطور که به صورت زیباش نگاه میکردم و خاطراتمونو به یاد میواوردم
یادم اومد که ستی برام واسم نامه نوشته بود
پس سریع از پیشش بلند شدم و خودمو به خونه رسوندم
وارد خونه شدم رفتم اتاقم و شروع کردم دنبال نامه گشتن که مامانم اومد
مامان:دخترم جیشده
سارا:ستی قبل از تصادف برام نامه گذاشته بود دارم دنبالش میگردم
مامان:اوکی دخترم،ناراحت نباش
مادر که هیچوقت به دخترش جمله "ناراحت نباش" رو نمیگفت چون معنای غم رو نمیدونستن الان ۲ ساله داره به دخترش میگه
مامانم رفت و من بلاخره نامه رو پیداش کردم
۵.۹k
۰۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.