عشق درسایه سلطنت پارت24
کالسکه ایستاد...
تهیونگ اول پیاده شد و منم پشت سرش هوا تاریک بود به قصر باشکوه و مجلل روبروم که از قصر فرانسه بزرگتر وشیک تر به نظر میرسید نگاه کردم که تو تاریکی واقعا درخشش و جذابیت خاصی داشت سنگ کاریهای قصر جلوه خیلی زیبایی بهش داده بودن...
تهیونگ جلو حرکت کرد به جمعیت زیاد اشراف زادهها و درباریان که صف بسته بودن نگاهی کردم و با نگرانی دنبالش راه افتادم ژاکلین و بقیه خدمتکارا و نگهبانها هم پشت سرمون جلو اومدن...
جلوی جمعیت رسیدیم همه تا کمر خم شدن و تعظیم کردن زنی با موهای طلایی جلو اومد و بعد از تعظیم و احترام با لبخند گفت
....: خوش آمدی شاه جوانم
احتمالا مادر تهیونگ بود بقیه یک صدا گفتن: خوش امدیدید
تهیونگ نگاهی کوتاه وجدی به من کرد و به همون زن مو
طلایی اشاره ای کرد و گفت
تهیونگ: مادر من بانو ويكتوريااا...
صداش جدی و خالی از احساس بود....!
مادرش بانو ویکتوریا نگاه خصمانه اش رو بهم دوخت سه تا زن دیگه جلو اومدن و تعظیم کردن
ويكتوریا به زن ای که جلو اومده بود اشاره زد و گفت
ویکتوریا: خاله پادشاه.. بانو آنابل
دو دختر جوانی نگاهی بهم انداختن و یکیشون گفت
رز: دختر خاله های پادشاه هستیم.. رز و اولیویا ......
مرد جوانی جلو اومد و گفت
...:توماس هستم.. دایی پادشاه
مرد جوان دیگه ای جلو اومد و گفت
...:مایکل دایی ناتنی پادشاه
دایی ناتنی؟؟
تهیونگ مغرور و بی حوصله سری تکون داد و گفت
تهیونگ: با بقیه درباریان هم بعدا اشنا میشی
و بعد اشاره ای به من کرد و پرغرور و جدی گفت
تهیونگ: پرنسس مرى.. نایب السلطنه و دختر پادشاه فرانسه و... همسر من...
نگاه مادر و خاله و دختر خاله هاش نگاهی بود که به کلفت
شون مینداختن انگار میخواستن برده و کلفت بخرن که با چندشی ورندازم میکردن کاملا جدی و محکم از نظر گذروندمشون ....
دختر خاله هاش عین یه موجود مزاحم که وارد زندگی شون شده بودم نگام میکردن و انگار اصلا از وجودم خوشحال نبودن هه مسلماً ترجیه میدادن پسرخاله شون.. پادشاه بزرگ
انگلستان یکی از اونا رو بگیره....
چه زندگی شیرینی در کنار این اعجوبه ها در انتظارمه....
آنابل : اوه... پس همسرتون اینه سرورم .....
ونگاه تحقیر آمیزی از سرتا پام انداخت
رز: حرف زدنم بلده سرورمن یا لاله؟؟؟
فكم منقبض شد ولی باز سکوت کردم
اليويا : عروس اجنبیتون انگلیسی بلد نیست قربان؟
تهیونگ اول پیاده شد و منم پشت سرش هوا تاریک بود به قصر باشکوه و مجلل روبروم که از قصر فرانسه بزرگتر وشیک تر به نظر میرسید نگاه کردم که تو تاریکی واقعا درخشش و جذابیت خاصی داشت سنگ کاریهای قصر جلوه خیلی زیبایی بهش داده بودن...
تهیونگ جلو حرکت کرد به جمعیت زیاد اشراف زادهها و درباریان که صف بسته بودن نگاهی کردم و با نگرانی دنبالش راه افتادم ژاکلین و بقیه خدمتکارا و نگهبانها هم پشت سرمون جلو اومدن...
جلوی جمعیت رسیدیم همه تا کمر خم شدن و تعظیم کردن زنی با موهای طلایی جلو اومد و بعد از تعظیم و احترام با لبخند گفت
....: خوش آمدی شاه جوانم
احتمالا مادر تهیونگ بود بقیه یک صدا گفتن: خوش امدیدید
تهیونگ نگاهی کوتاه وجدی به من کرد و به همون زن مو
طلایی اشاره ای کرد و گفت
تهیونگ: مادر من بانو ويكتوريااا...
صداش جدی و خالی از احساس بود....!
مادرش بانو ویکتوریا نگاه خصمانه اش رو بهم دوخت سه تا زن دیگه جلو اومدن و تعظیم کردن
ويكتوریا به زن ای که جلو اومده بود اشاره زد و گفت
ویکتوریا: خاله پادشاه.. بانو آنابل
دو دختر جوانی نگاهی بهم انداختن و یکیشون گفت
رز: دختر خاله های پادشاه هستیم.. رز و اولیویا ......
مرد جوانی جلو اومد و گفت
...:توماس هستم.. دایی پادشاه
مرد جوان دیگه ای جلو اومد و گفت
...:مایکل دایی ناتنی پادشاه
دایی ناتنی؟؟
تهیونگ مغرور و بی حوصله سری تکون داد و گفت
تهیونگ: با بقیه درباریان هم بعدا اشنا میشی
و بعد اشاره ای به من کرد و پرغرور و جدی گفت
تهیونگ: پرنسس مرى.. نایب السلطنه و دختر پادشاه فرانسه و... همسر من...
نگاه مادر و خاله و دختر خاله هاش نگاهی بود که به کلفت
شون مینداختن انگار میخواستن برده و کلفت بخرن که با چندشی ورندازم میکردن کاملا جدی و محکم از نظر گذروندمشون ....
دختر خاله هاش عین یه موجود مزاحم که وارد زندگی شون شده بودم نگام میکردن و انگار اصلا از وجودم خوشحال نبودن هه مسلماً ترجیه میدادن پسرخاله شون.. پادشاه بزرگ
انگلستان یکی از اونا رو بگیره....
چه زندگی شیرینی در کنار این اعجوبه ها در انتظارمه....
آنابل : اوه... پس همسرتون اینه سرورم .....
ونگاه تحقیر آمیزی از سرتا پام انداخت
رز: حرف زدنم بلده سرورمن یا لاله؟؟؟
فكم منقبض شد ولی باز سکوت کردم
اليويا : عروس اجنبیتون انگلیسی بلد نیست قربان؟
۶.۱k
۱۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.