مرادرآغوش بگیر!
مرادرآغوشبگیر!
Part Three(3)
.
.
دستش تو موهاش ثابت موند. به نظر شوکه شده. از نگاش معلومه کنجکاو بیشتر بشنوه.
_ من دختر خدمتکار شون بودم تا زمانی که بعد از گم شدن نامی و خبر مرگش خانم و آقای کیم ما رو اخراج کردن و برگشتن کره...
صورتشو کمی بهم نزدیک کرد.
_ از خانم و آقای کیم خبر داری؟
_ خانم کیم یک ماه بعد اوردوز کرد و آقای کیم تو مستی تصادف کرد...
احساس کردم یهدفعه مغزش سفید شد(هنگ کرد) لبخند مهربونش محو و شونههاش منقبض شد. سرشو پایین انداخت، عینک دایرهایش را در آورد و دستش رو روی پیشونیش گذاشت...
_ شما یک فرد احساسی هستید. نامجون هم اینطور بود. برونگرا، با احساس و باهوش...
همزمان با گذاشتن عینک رو پیشونیش پوزخند زد...
_ که اینطور...
بعد کمی سکوت پرسید...
_ تو دلت امید داری که اون هنوز زنده باشه؟
_ دلم میخواد اما امید و شادیم همراه نامی گم شد...
در بلندگو اسم آقای کیمو خوندن... آقای کیم از روی زمین بلند شد و همزمان با رفتنش گفت...
_ مکالمه خوبی بود:)...
در جواب سکوت کردم. زنگ آخر به صدا در اومد و بچهها مثل هر روز از در ریختن بیرون... منم کوله پشتیمو برداشتم و به سمت خونه حرکت کردم... مادرمم بعد از اینکه از خونه آقای کیم اخراج شد رنج زیادی کشید و به دلیل بیکاری مجبور شد تن فروشی کنه؛ مامانم آخرش توسط یکی از همون مردای هوسباز کشته شد.
من الان در یک اتاقک که با پساندازهای مامانم و پولهایی که اون مرد برای ساکت نگهداشتنم ماهیانه به حسابم میریزه خریدم زندگی رو میگذرونم... زندگیِ به شدت سادهایه...
.
.
خب نظری حرفی حدیثی فوشی چیزی؟
Part Three(3)
.
.
دستش تو موهاش ثابت موند. به نظر شوکه شده. از نگاش معلومه کنجکاو بیشتر بشنوه.
_ من دختر خدمتکار شون بودم تا زمانی که بعد از گم شدن نامی و خبر مرگش خانم و آقای کیم ما رو اخراج کردن و برگشتن کره...
صورتشو کمی بهم نزدیک کرد.
_ از خانم و آقای کیم خبر داری؟
_ خانم کیم یک ماه بعد اوردوز کرد و آقای کیم تو مستی تصادف کرد...
احساس کردم یهدفعه مغزش سفید شد(هنگ کرد) لبخند مهربونش محو و شونههاش منقبض شد. سرشو پایین انداخت، عینک دایرهایش را در آورد و دستش رو روی پیشونیش گذاشت...
_ شما یک فرد احساسی هستید. نامجون هم اینطور بود. برونگرا، با احساس و باهوش...
همزمان با گذاشتن عینک رو پیشونیش پوزخند زد...
_ که اینطور...
بعد کمی سکوت پرسید...
_ تو دلت امید داری که اون هنوز زنده باشه؟
_ دلم میخواد اما امید و شادیم همراه نامی گم شد...
در بلندگو اسم آقای کیمو خوندن... آقای کیم از روی زمین بلند شد و همزمان با رفتنش گفت...
_ مکالمه خوبی بود:)...
در جواب سکوت کردم. زنگ آخر به صدا در اومد و بچهها مثل هر روز از در ریختن بیرون... منم کوله پشتیمو برداشتم و به سمت خونه حرکت کردم... مادرمم بعد از اینکه از خونه آقای کیم اخراج شد رنج زیادی کشید و به دلیل بیکاری مجبور شد تن فروشی کنه؛ مامانم آخرش توسط یکی از همون مردای هوسباز کشته شد.
من الان در یک اتاقک که با پساندازهای مامانم و پولهایی که اون مرد برای ساکت نگهداشتنم ماهیانه به حسابم میریزه خریدم زندگی رو میگذرونم... زندگیِ به شدت سادهایه...
.
.
خب نظری حرفی حدیثی فوشی چیزی؟
۲.۲k
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.