پارت

#پارت_۴۸
#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان

چشمامو به زور باز کردم
یه سقف بود با پر از لامپ
اینجا کجاست؟
با دردی که توی سرم افتاد همه ی اتفاقا جلوی چشمام ظاهر شدن
از ترس اینکه دیانا رو از دست داده باشم سریع بلند شدم

ارسلان : آی
مهدیس : اِ خوبی؟
ارسلان : هوممم..آره...کجاییم؟
مهدیس : کجا میخواستی باشیم؟ بیمارستان
ارسلان : بقیه کجان؟
مهدیس : بیرونن...بزا برم صداشون کنم
ارسلان : وایسا من بیام
مهدیس : بشین بابا خیر سرت عمل کردیااا

مهدیس از جاش که بلند شد نمیدونم چرا یه دفعه اینو گفتم

ارسلان : دیانا چی دیانا هم هست؟

با حالت آهسته ی برگشت
مهدیس : نه!

مهدیس که رفت بیرون کلی فکر و خیال اومد تو سرم
یعنی الان کجاس؟ پارسا که به احتمال زیاد باید تا الان دستگیر شده باشه
والا با اون چاقویی که مد به اون زد فک نکنم اصن زنده باشه
هیچ فکری به ذهنم نمی‌رسید
یعنی کجا باید دنبالش بگردم؟!
توی همین فکرا بودم که یکی اومد تو
سرمو بلند کردم اما به چیزی که دیدم اعتماد نکردم
دیدگاه ها (۶)

#پارت_۴۹#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمانپارسا؟از عصبانیت داشت تمام...

#پارت_۵۰ #ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان دختره : چرا اومدی بیرون ...

#پارت_۴۷#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان ارسلان : ارسلان : برو بین...

#پارت_۴۶#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بماننیکا و من رفتیم جلو و جلوی...

رمان بغلی من پارت ۷۸دیانا: من کلی از طرحام مونده چرا همینجور...

رمان بغلی من پارت ۲۸دیانا: گوشیم زنگ خورد یاشار بود جواب داد...

رمان بغلی من پارت ۴۰دیانا: خوب زشت نیست منو یاشار بریم فقط ا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط