پارت ۴۹
#پارت_۴۹
#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان
پارسا؟
از عصبانیت داشت تمام بدنم گر میگرفت
این آشغال اینجا چیکار میکنه؟
تا خواستم چیزی بگم گفت
پارسا : آره میدونم الان تعجب کردی
عمل کردم زیر عمل ایست قلبی کرده بودم ولی شوک دادم بهم و همونطور که الان میبینی زندم
دستشو آورد بالا که دستبند توی دستاشو دیدم
گرفتنم الانم پلیسا پشت در اتاقن
فقد اومدم بهت یه چیزی بگم و برم
دیانا اومده بود پیشم
هر چی فحش بود بارم کرد و ردم کرد
ارسلان : هه فک کردی واقعا الان انتظار داری قبولت کنه؟
پارسا : ممدتون سه ماه باید تو زندان باشه منم که یه پنج سالی بهم خورده
نگران نباش نه دیگه با تو کار دارم نه دیانا فقد...میتونم تماشا کنم و بسوزم
ارسلان : به درک حالا گمشو بیرون
پتو رو کشیدم رو سرم
پارسا : خدافظ رفیق
با رفتنش از زیر پتو اومدم بیرون که نیکا و بچه ها اومدن تو
متین : این اینجا چیکار میکرد؟
ارسلان : ولش
متین : یعنی چی ولش میگم....
ارسلان : متین ببند دیگه اه
متین : باشه بابا بیا بزن
نیکا : بیا برات آبمیوه آوردم
ارسلان : نمیخوام
بعد از نیم ساعت بچه ها رفتن
دکتر گفته بود فردا مرخص میشم
گوشیمو برداشتم یه پی ام به دیانا دادم آنلاینم بود
ارسلان : دیانا خوبی کجایی
سین کرد ولی جواب نداد
اومدم بیرون یه چرخی تو اینیستا زدم و دوباره میخواستم برم تو پی ویش که دیدم بلاکم کرده
گوشیو پرت کردم اونور
من چه گناهی کردم آخه
چرا دیانا باهام اینجوری میکنه
تو همین فکرا بودم که به سرم زد برم حیاط بیمارستان
بلند شدم لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون هوا یکم سرد بود دستامو کردم تو جیبم که یکی اومد کنارم نشست
برگشتم یه دختر خیلی ساده ولی جذاب معلوم بود اونم بیماره
خیلی شکل دیانا بود باهاش مو نمیزد
#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان
پارسا؟
از عصبانیت داشت تمام بدنم گر میگرفت
این آشغال اینجا چیکار میکنه؟
تا خواستم چیزی بگم گفت
پارسا : آره میدونم الان تعجب کردی
عمل کردم زیر عمل ایست قلبی کرده بودم ولی شوک دادم بهم و همونطور که الان میبینی زندم
دستشو آورد بالا که دستبند توی دستاشو دیدم
گرفتنم الانم پلیسا پشت در اتاقن
فقد اومدم بهت یه چیزی بگم و برم
دیانا اومده بود پیشم
هر چی فحش بود بارم کرد و ردم کرد
ارسلان : هه فک کردی واقعا الان انتظار داری قبولت کنه؟
پارسا : ممدتون سه ماه باید تو زندان باشه منم که یه پنج سالی بهم خورده
نگران نباش نه دیگه با تو کار دارم نه دیانا فقد...میتونم تماشا کنم و بسوزم
ارسلان : به درک حالا گمشو بیرون
پتو رو کشیدم رو سرم
پارسا : خدافظ رفیق
با رفتنش از زیر پتو اومدم بیرون که نیکا و بچه ها اومدن تو
متین : این اینجا چیکار میکرد؟
ارسلان : ولش
متین : یعنی چی ولش میگم....
ارسلان : متین ببند دیگه اه
متین : باشه بابا بیا بزن
نیکا : بیا برات آبمیوه آوردم
ارسلان : نمیخوام
بعد از نیم ساعت بچه ها رفتن
دکتر گفته بود فردا مرخص میشم
گوشیمو برداشتم یه پی ام به دیانا دادم آنلاینم بود
ارسلان : دیانا خوبی کجایی
سین کرد ولی جواب نداد
اومدم بیرون یه چرخی تو اینیستا زدم و دوباره میخواستم برم تو پی ویش که دیدم بلاکم کرده
گوشیو پرت کردم اونور
من چه گناهی کردم آخه
چرا دیانا باهام اینجوری میکنه
تو همین فکرا بودم که به سرم زد برم حیاط بیمارستان
بلند شدم لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون هوا یکم سرد بود دستامو کردم تو جیبم که یکی اومد کنارم نشست
برگشتم یه دختر خیلی ساده ولی جذاب معلوم بود اونم بیماره
خیلی شکل دیانا بود باهاش مو نمیزد
۳۹.۳k
۰۷ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.