پارت ۵۰
#پارت_۵۰
#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان
دختره : چرا اومدی بیرون هوا سرده
ارسلان : ببخشید ولی فک نمیکنم به شما مربوط باشه
دختره : آره خب به من مربوط نیس ولی نگران شدم
حوصلشو نداشتم
با بی حوصلگی گفتم
ارسلان : مگه من کیه شمام؟
دختره : حالا چرا از دستم عصبانی میشی خوبیم نیومده
بلند شد که بره
ارسلان : ببخشید حالا
اومد نشست
دختره : چرا اومدی بیمارستان
ارسلان : بی هوش شدم سرم خورد به یه چیز تیز یادم نمیاد چی بود فک کنم میز بود دیگه بلند شدم دیدم تو بیمارستانم
دختره : اتاق شماره ۱۹ ای؟
ارسلان : اوهوم چطور؟
دختره : وقتی بی هوش بودی یه دختره اومده بود دم اتاقت داشت شلوغ میکرد فک کنم رفیقات بودن هی داشت دورش میکردن میگفتن رها خوابه ارسلان ولی حالیش نمیشد بيمارستان رو گذاشته بود رو سرش آخرش دکترا اومدن بیرونش کردن
ارسلان : گفتی اسمش چی بود؟
دختره : من نمیدونم رفیقات داشتن صداش میکردن رها
ارسلان : رها؟😐
دختره : آره
ارسلان: هوفففف فک کردم دیانا بوده
دختره : شکست عشقی خوردی
ارسلان : ها؟ چی؟ اَ کجا فهميدی؟
دختره: اَ قیافت و آه و ناله گفتنات معلومه
ارسلان : من کی آه و ناله کردم برا خودت میدوزی و میبافی
دختره : خو قشنگ ضایعس دیگه
کلی نشستيم حرف زدیم از عالم و آدم گفت وقتی داشت میرفت یه کاغذ داد بهم
دختره : اسمم ماهگله اینم شمارم کاری داشتی زنگ بزن بابام رئیس بیمارستانه
ارسلان : چی؟ رئیس بیمارستان؟ په تو اینجا چیکار میکنی؟
ماهگل : ما رو دست کم گرفتی خو مدیر عاملم دیگه
ارسلان : په چرا لباس بیمارا تنته؟
ماهگل : معلومه به حرفام گوش نکردی گفتم که باید پیوند کلیه بشم
ارسلان : آها....باشه....خدافظ
ماهگل : خدافظ آقای دردسر
#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان
دختره : چرا اومدی بیرون هوا سرده
ارسلان : ببخشید ولی فک نمیکنم به شما مربوط باشه
دختره : آره خب به من مربوط نیس ولی نگران شدم
حوصلشو نداشتم
با بی حوصلگی گفتم
ارسلان : مگه من کیه شمام؟
دختره : حالا چرا از دستم عصبانی میشی خوبیم نیومده
بلند شد که بره
ارسلان : ببخشید حالا
اومد نشست
دختره : چرا اومدی بیمارستان
ارسلان : بی هوش شدم سرم خورد به یه چیز تیز یادم نمیاد چی بود فک کنم میز بود دیگه بلند شدم دیدم تو بیمارستانم
دختره : اتاق شماره ۱۹ ای؟
ارسلان : اوهوم چطور؟
دختره : وقتی بی هوش بودی یه دختره اومده بود دم اتاقت داشت شلوغ میکرد فک کنم رفیقات بودن هی داشت دورش میکردن میگفتن رها خوابه ارسلان ولی حالیش نمیشد بيمارستان رو گذاشته بود رو سرش آخرش دکترا اومدن بیرونش کردن
ارسلان : گفتی اسمش چی بود؟
دختره : من نمیدونم رفیقات داشتن صداش میکردن رها
ارسلان : رها؟😐
دختره : آره
ارسلان: هوفففف فک کردم دیانا بوده
دختره : شکست عشقی خوردی
ارسلان : ها؟ چی؟ اَ کجا فهميدی؟
دختره: اَ قیافت و آه و ناله گفتنات معلومه
ارسلان : من کی آه و ناله کردم برا خودت میدوزی و میبافی
دختره : خو قشنگ ضایعس دیگه
کلی نشستيم حرف زدیم از عالم و آدم گفت وقتی داشت میرفت یه کاغذ داد بهم
دختره : اسمم ماهگله اینم شمارم کاری داشتی زنگ بزن بابام رئیس بیمارستانه
ارسلان : چی؟ رئیس بیمارستان؟ په تو اینجا چیکار میکنی؟
ماهگل : ما رو دست کم گرفتی خو مدیر عاملم دیگه
ارسلان : په چرا لباس بیمارا تنته؟
ماهگل : معلومه به حرفام گوش نکردی گفتم که باید پیوند کلیه بشم
ارسلان : آها....باشه....خدافظ
ماهگل : خدافظ آقای دردسر
۱۶.۶k
۱۰ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.