حصار تنهایی من
#حصار_تنهایی_من
#پارت_۷۲
زبیده و منوچهر فقط نهارشونو می خوردن. کار به کار کسی نداشتن، کنار مهناز نشستم و نهارمو خوردم ... بعد از نهار کمک نجوا کردم سفره رو جمع کردیم و ظرفا رو شستیم. سمت راهرو رفتم. یه در بود. باز کردم، دو تا در دیگه جلوم سبز شد. یکیش دستشویی بود یکیشم حموم. کنار دستشویی روشور بود. شیرو باز کردم. می خواستم وضو بگیرم که مهناز اومد و با تعجب نگام کرد و سریع درو بست و با نگرانی گفت: تو آخرش خودتو به کشتن می دي...
- من که کاري نکردم ...
- کاري نکردي؟ اگه زبیده بفهمه کسی اینجا نماز می خونه یه راست می فرستدش سینه قبرستون.
- چرا؟
- چون چ چسبیده به را... بخاطر اینکه فکر می کنه جاسوس پلیسی.
- چه ربطی داره؟
- ربطش اینه که یه بار همچین بلایی سرش اومده ...حتما باید بخونی؟
- آره..
پوفی کرد و گفت: فکر کردي حوریا ي بهشتی منتظر توان؟... خیلی خب زود وضو بگیر یه کاریش می کنم.
مهناز بعد از اینکه رفت دستشویی، با هم رفتیم تو اتاق...
مهناز رو به دخترا کرد و گفت: بچه ها یه مشکل اساسی داریم!
لیلا عین آدمایی که بینیشون گرفته باشن حرف می زد.
بلند شد و گفت: بگو بگو ... خودم حلش می کنم.
مهناز به من اشاره کرد و گفت: این می خواد نماز بخونه.
لیلا وا رفت نشست رو زمین گفت: یا ابوالفضل ...بند کمرم شل شد .مهناز جان دفعه دیگه خواستی خبر بیاري.. مراعات حال منم بکن همشیره!
بلند خندیدم.مهناز نگام کرد و گفت: بیا! عین خیالشم نیست...داره می خنده.
یسنا: خب ما الان باید چیکار کنیم؟
مهناز: من میرم بیرون کشیک زبیده رو میدم. خواست بیاد تو دو تا تقه به در می زنم. اگه داشت نماز می خوند می گین بفرما... اگه نماز نمی خوند هیچی نمی گین فهمیدین؟
نجوا:آره فهمیدیم.
نگار: آیناز خانم میدونی غصبی یعنی چی؟
منظور حرفشو فهمیدم. مهناز گفت: خجالت بکش! بخاطر یه تیکه پارچه این حرفا رو بهش می زنی ..اگه لباساي من اندازش بود منت تو رو نمی کشیدم.
نگار و مهناز با عصبانیت به هم نگاه می کردن که یسنا گفت: فکر کنم لباس من اندازش باشه. الان براش میارم.
نگار: بشین، احتیاجی به خود شیرینی تو نیست.
#پارت_۷۲
زبیده و منوچهر فقط نهارشونو می خوردن. کار به کار کسی نداشتن، کنار مهناز نشستم و نهارمو خوردم ... بعد از نهار کمک نجوا کردم سفره رو جمع کردیم و ظرفا رو شستیم. سمت راهرو رفتم. یه در بود. باز کردم، دو تا در دیگه جلوم سبز شد. یکیش دستشویی بود یکیشم حموم. کنار دستشویی روشور بود. شیرو باز کردم. می خواستم وضو بگیرم که مهناز اومد و با تعجب نگام کرد و سریع درو بست و با نگرانی گفت: تو آخرش خودتو به کشتن می دي...
- من که کاري نکردم ...
- کاري نکردي؟ اگه زبیده بفهمه کسی اینجا نماز می خونه یه راست می فرستدش سینه قبرستون.
- چرا؟
- چون چ چسبیده به را... بخاطر اینکه فکر می کنه جاسوس پلیسی.
- چه ربطی داره؟
- ربطش اینه که یه بار همچین بلایی سرش اومده ...حتما باید بخونی؟
- آره..
پوفی کرد و گفت: فکر کردي حوریا ي بهشتی منتظر توان؟... خیلی خب زود وضو بگیر یه کاریش می کنم.
مهناز بعد از اینکه رفت دستشویی، با هم رفتیم تو اتاق...
مهناز رو به دخترا کرد و گفت: بچه ها یه مشکل اساسی داریم!
لیلا عین آدمایی که بینیشون گرفته باشن حرف می زد.
بلند شد و گفت: بگو بگو ... خودم حلش می کنم.
مهناز به من اشاره کرد و گفت: این می خواد نماز بخونه.
لیلا وا رفت نشست رو زمین گفت: یا ابوالفضل ...بند کمرم شل شد .مهناز جان دفعه دیگه خواستی خبر بیاري.. مراعات حال منم بکن همشیره!
بلند خندیدم.مهناز نگام کرد و گفت: بیا! عین خیالشم نیست...داره می خنده.
یسنا: خب ما الان باید چیکار کنیم؟
مهناز: من میرم بیرون کشیک زبیده رو میدم. خواست بیاد تو دو تا تقه به در می زنم. اگه داشت نماز می خوند می گین بفرما... اگه نماز نمی خوند هیچی نمی گین فهمیدین؟
نجوا:آره فهمیدیم.
نگار: آیناز خانم میدونی غصبی یعنی چی؟
منظور حرفشو فهمیدم. مهناز گفت: خجالت بکش! بخاطر یه تیکه پارچه این حرفا رو بهش می زنی ..اگه لباساي من اندازش بود منت تو رو نمی کشیدم.
نگار و مهناز با عصبانیت به هم نگاه می کردن که یسنا گفت: فکر کنم لباس من اندازش باشه. الان براش میارم.
نگار: بشین، احتیاجی به خود شیرینی تو نیست.
۴.۷k
۱۳ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.