عشق درسایه سلطنت پارت69
دو روز گذشت که هیچ روبرویی با تهیونگ نداشتم و وعده های غذاییش رو هم با ما نبود از صبح که بلند شدم قصر پر بود از آدمهای عادی و رعیت و کشاورز و کارگر و هزار جور آدم بدبخت که برای ملاقات پادشاه اومده بودن جسیکا میگفت تصمیم تهیونگه برای اینکه مردم بیان و مشکلاتشون رو بگن تا اون مشکلات رو حل کنه. واقعا خیلی راه خوبی بود و نشون میداد تهیونگ واقعا پادشاه خوبیه...
تهیونگ روی تختش نشسته بود و مردم با ترس و لرز از پادشاه میومدن و زانو میزدن و از مشکلاتشون میگفتن و من پشت پرده حریر نارنجی رنگی سمت راست تخت پادشاهی تهیونگ نشسته بود و به درد و دل مردم و صحبت ها و تدبیرهای تهیونگ گوش میدادم تنها بانویی که اونجا بود... من بودم....
چون برام مهم بود. مردم برام مهم بودن... حل مشکلاتشون
برام مهم بود....تهیونگ اول که دیدم کمی با تعجب نگام کرد...
حسادت است دیگر کم کم بانوهای دیگه از جمله 4 اعجوبه
هم اومدن و نشستن دختر بچه ای رو دیدم که تنها و بدون و پدر و مادر جلو ومده بود و باترس جلوی تهیونگ نشست...
تهیونگ: تو تنها اومدی؟
دختر: بچه بله سرورم
کنجکاوانه نگاش کردم
تهیونگ لبخند پدرانه ای زد که خیلی کم ازش دیده بودم و گفت
تهیونگ: خوب دختر کوچولو چی از من میخوای؟
دختربچه : میشه از شما نخوام و از همسر یا مادر شما بخوام؟
تهیونگ نگاهش رو سمت پرده کشید. ویکتوریا پشت چشمی نازک کرد و گفت
ویکتوریا: سرورم منو عفو کنین.. اصلا این دختره اینجا چی میخواد؟ معلومه خیلی وقتم هست حموم نرفته کثیفی از سر و روش میباره بگین بندازنش بیرون
پوزخندی به مادر فولاد زره زدم و بلند شدم ایستادم
تهیونگ نگاهش روی من که سرپا بودم برگردوند.
مری:اجازه میدین سرورم؟
کمی نگاهم کرد و بعد سر به تایید تکون داد. پرده رو کنار زدم و رفتم جلوی دختر بچه و لبخند مهربونی بهش زدم و گفتم مری:عزیزم... من همسر پادشاهم... چیزی که میخوای رو به
من بگو...
سرش رو که پایین بود با ترس کمی بالا آورد وزیر زیرکی
نگام کرد.
دختر بچه: میشه به مادرم کمک کنین؟
ناراحت گفتم
مری:مادرت چشه؟ من چجوری میتونم کمکش کنم؟
اشک چشمش رو که تازه جاری شده بود پاک کرد و گفت
دختر بچه:دارن مادرم رو به جرم دزدی گردن میزنن... لحظه ای که میبردنش با داد و گریه گفت که پیش پادشاه بیام و از همسر یا مادرشون بخوام وساطتش رو پیش پادشاه کنه و کمکش کنه... مادرم فقط میخواست شکم من رو سیر کنه.. من گرسنه بودم و اون مجبور شد گفت بگم فقط یه زن درک میکنه بچه گرسنه یعنی چی...!
واای خدای من....
تهیونگ روی تختش نشسته بود و مردم با ترس و لرز از پادشاه میومدن و زانو میزدن و از مشکلاتشون میگفتن و من پشت پرده حریر نارنجی رنگی سمت راست تخت پادشاهی تهیونگ نشسته بود و به درد و دل مردم و صحبت ها و تدبیرهای تهیونگ گوش میدادم تنها بانویی که اونجا بود... من بودم....
چون برام مهم بود. مردم برام مهم بودن... حل مشکلاتشون
برام مهم بود....تهیونگ اول که دیدم کمی با تعجب نگام کرد...
حسادت است دیگر کم کم بانوهای دیگه از جمله 4 اعجوبه
هم اومدن و نشستن دختر بچه ای رو دیدم که تنها و بدون و پدر و مادر جلو ومده بود و باترس جلوی تهیونگ نشست...
تهیونگ: تو تنها اومدی؟
دختر: بچه بله سرورم
کنجکاوانه نگاش کردم
تهیونگ لبخند پدرانه ای زد که خیلی کم ازش دیده بودم و گفت
تهیونگ: خوب دختر کوچولو چی از من میخوای؟
دختربچه : میشه از شما نخوام و از همسر یا مادر شما بخوام؟
تهیونگ نگاهش رو سمت پرده کشید. ویکتوریا پشت چشمی نازک کرد و گفت
ویکتوریا: سرورم منو عفو کنین.. اصلا این دختره اینجا چی میخواد؟ معلومه خیلی وقتم هست حموم نرفته کثیفی از سر و روش میباره بگین بندازنش بیرون
پوزخندی به مادر فولاد زره زدم و بلند شدم ایستادم
تهیونگ نگاهش روی من که سرپا بودم برگردوند.
مری:اجازه میدین سرورم؟
کمی نگاهم کرد و بعد سر به تایید تکون داد. پرده رو کنار زدم و رفتم جلوی دختر بچه و لبخند مهربونی بهش زدم و گفتم مری:عزیزم... من همسر پادشاهم... چیزی که میخوای رو به
من بگو...
سرش رو که پایین بود با ترس کمی بالا آورد وزیر زیرکی
نگام کرد.
دختر بچه: میشه به مادرم کمک کنین؟
ناراحت گفتم
مری:مادرت چشه؟ من چجوری میتونم کمکش کنم؟
اشک چشمش رو که تازه جاری شده بود پاک کرد و گفت
دختر بچه:دارن مادرم رو به جرم دزدی گردن میزنن... لحظه ای که میبردنش با داد و گریه گفت که پیش پادشاه بیام و از همسر یا مادرشون بخوام وساطتش رو پیش پادشاه کنه و کمکش کنه... مادرم فقط میخواست شکم من رو سیر کنه.. من گرسنه بودم و اون مجبور شد گفت بگم فقط یه زن درک میکنه بچه گرسنه یعنی چی...!
واای خدای من....
۱.۴k
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.