part⁵
part⁵
After school_¹⁵:⁴⁸pm_عمارت_ اتمام ویو امیلیا
وارد اتاقش شد. پس از کنار گذاشتن کیفش یکی یکی پاره ای لباس از خودش جدا کرد. سپس وارد حمام شد، آب به شدت سرد رو باز کرد و بدون هیچ آمادگی از قبل زیر دوش رفت، ناله ای به موجب سرد بودن آب و ناگهانی رفتن به زیر آب کرد و سعی کرد با تند و با شدت نفس کشیدن کمی ضربان قلبش که بر اثر شک ناگهانی بالا رفته بود رو کنترل کنه و خب به مقدار ناچیزی درش موفق بود ، با اینکه ⁵ سال از اون ماجرای تاریک و تیره و همچنین به سرپرستی گرفته شدنش توسط خانواده ای با سطح به شدت بالا میگذشت ولی هیچوقت نتونست به روش های درمانی اش عادت کنه. از طرفی تنها جایی که ذهنش کمی اروم میشد زیر دوش آب سرد بود.
After shower
پس از آماده شدن و گذاشتن کتاب هاش در داخل کیف و به دوش کشیدن کیف، از اتاق خارج شد. به سمت اتاق کار پدرش حرکت کرد و پس از زدن تقه ای به در اجازه ی ورود خواست.
با شنیدن جمله <بیا تو> دستش به سمت دستگیره مایل شد و پس از کشیدن دستگیره در رو باز کرد و وارد اتاق شد. به مرکز اتاق که رسید تعظیمی کرد و با لحنی ملایمت آمیز لب زد
+سلام پدرجان...
کیم بزرگ نیم نگاهی به دختری که چندین سال پیش به سرپرستی گرفته بود نگاه کرد و با جدیت گفت
کیم بزرگ: روز اول چطور بود؟
دخترک دیگه به گزارش های روزانه ای که باید به پدرش تحویل میداد عادت کرده بود.
+عادی!
کیم بزرگ:درگیری و مخالفتی که با و چیزی کسی نداشتی!؟*با جدیت
ویو امیلیا
با شنیدن این جمله یاد جر و بحثی توی سالن غذاخوری داشتم افتادم،نفس عمیقی کشیدم و پس از مشت کردن دستم با قاطعیت <نه>گفتم
پدر بعد از مکث نسبتا طولانی باشه ای گفت و در نهایت پرسید،
کیم بزرگ:داری میری کتابخونه؟
+بله
کیم بزرگ: خوبه....موفق باشی، میتونی بری راننده پایین منتظره
سری تکون دادم و به سمت در اتاق حرکت کردم اما فکری که در ذهنم جوونه زد باعث توقفم شد، به سمت پدر برگشتم و لب بهم جمبوندم
+میشه امروز پیاده برم؟
کیم بزرگ: نه ! خطرناکه
+حواسم به همه چیز هست، جی پی اس هم با خودم میبرم...لطفا؟* مظلومانه
نگاهم روی چهره ی در هم رفته پدر خشک شد، که بعد از مکثی طولانی گفت
کیم بزرگ: میتونی بری!
After school_¹⁵:⁴⁸pm_عمارت_ اتمام ویو امیلیا
وارد اتاقش شد. پس از کنار گذاشتن کیفش یکی یکی پاره ای لباس از خودش جدا کرد. سپس وارد حمام شد، آب به شدت سرد رو باز کرد و بدون هیچ آمادگی از قبل زیر دوش رفت، ناله ای به موجب سرد بودن آب و ناگهانی رفتن به زیر آب کرد و سعی کرد با تند و با شدت نفس کشیدن کمی ضربان قلبش که بر اثر شک ناگهانی بالا رفته بود رو کنترل کنه و خب به مقدار ناچیزی درش موفق بود ، با اینکه ⁵ سال از اون ماجرای تاریک و تیره و همچنین به سرپرستی گرفته شدنش توسط خانواده ای با سطح به شدت بالا میگذشت ولی هیچوقت نتونست به روش های درمانی اش عادت کنه. از طرفی تنها جایی که ذهنش کمی اروم میشد زیر دوش آب سرد بود.
After shower
پس از آماده شدن و گذاشتن کتاب هاش در داخل کیف و به دوش کشیدن کیف، از اتاق خارج شد. به سمت اتاق کار پدرش حرکت کرد و پس از زدن تقه ای به در اجازه ی ورود خواست.
با شنیدن جمله <بیا تو> دستش به سمت دستگیره مایل شد و پس از کشیدن دستگیره در رو باز کرد و وارد اتاق شد. به مرکز اتاق که رسید تعظیمی کرد و با لحنی ملایمت آمیز لب زد
+سلام پدرجان...
کیم بزرگ نیم نگاهی به دختری که چندین سال پیش به سرپرستی گرفته بود نگاه کرد و با جدیت گفت
کیم بزرگ: روز اول چطور بود؟
دخترک دیگه به گزارش های روزانه ای که باید به پدرش تحویل میداد عادت کرده بود.
+عادی!
کیم بزرگ:درگیری و مخالفتی که با و چیزی کسی نداشتی!؟*با جدیت
ویو امیلیا
با شنیدن این جمله یاد جر و بحثی توی سالن غذاخوری داشتم افتادم،نفس عمیقی کشیدم و پس از مشت کردن دستم با قاطعیت <نه>گفتم
پدر بعد از مکث نسبتا طولانی باشه ای گفت و در نهایت پرسید،
کیم بزرگ:داری میری کتابخونه؟
+بله
کیم بزرگ: خوبه....موفق باشی، میتونی بری راننده پایین منتظره
سری تکون دادم و به سمت در اتاق حرکت کردم اما فکری که در ذهنم جوونه زد باعث توقفم شد، به سمت پدر برگشتم و لب بهم جمبوندم
+میشه امروز پیاده برم؟
کیم بزرگ: نه ! خطرناکه
+حواسم به همه چیز هست، جی پی اس هم با خودم میبرم...لطفا؟* مظلومانه
نگاهم روی چهره ی در هم رفته پدر خشک شد، که بعد از مکثی طولانی گفت
کیم بزرگ: میتونی بری!
۱.۴k
۱۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.