part⁴
part⁴
_داری چه غلطی میکنی تازه وارد؟
پسر نگاهی گذرا بر اجزای صورت دختر انداخت و گوشه ی لبش به سمت بالا متمایل شد
+دارم عدالت رو بهتون یاد میدم.
پسر تک خنده ای زد و با نگاه کنجکاوش به دانش اموزان موجود در سالن غذاخوری وارسی کرد. کمرش رو صاف کرد و از صورت دختر فاصله گرفت؛ رو به دانش آموز ها ایستاد و با صدایی رسا لب زد: _بچه ها ما نیازی به یاد گرفتن عدالت داریم؟
و این جواب افراد موجود در سالن بود که دختر رو حیرت زده کرد، همه به طور قاطع کلمه ی <نه >رو بر زبون آوردن
امیلیا نا باور به اطرافیانش نگاه میکرد و این نگاه ها از چشم پسر بزرگتر در امان نموند؛ پوزخند صدادار پسر جرقه ای برای خندیدن هایی از روی تمسخر توسط اکیپی که پشت دختر قرار داشتن شد.
این بار جئون بدون توجه به دختر روش رو از طرفش گرفت. سینی جدید برداشت و این دفعه تنها با مخلفات کنار غذا، سینی رو پر کرد. اما طولی نکشید که پره های کاهو ، گوجه فرنگی و خیار روی لباسش فرود اومدن
ویو امیلیا
حین بلندی توی سالن پیچید و پچ پچ هایی با محتوای مسخره
...: بد بخت شد
...: به زودی قراره اخراج شه
....: دلم براش میسوزه
....: قراره با مسیح ملاقات کنه و....
توی سالن بر پا شد
دختر ژاپنی که پشتم قرار داشت و تا چند دقیقهپیش در حال بحث کردن باهاش بودم، با قدم های آروم به سمت اون پسر حرکت کرد و پشت بهش ایستاد
دختر ژاپنی: جونگ کوک....خوبی؟
در عوض شنیدن صدای اون پسر چرخش وهم برانگیزش به سمتم رو دیدم. قدمی به سمتم برداشت که ناگهان صدای زنگ بلند شد و زنگ تفریح به پایان رسید، این در صورتی بود که من تنها کار مفیدی که انجام دادم در گیر شدن با چند تا دلقک سال بالایی بود و گشنه موندم!
In art class
پس از کنار گذاشتن سمباده نگاه ریز و دقیق به مجسمه ای که ساخته بودم انداختم، از تمیزی کار راضی بودم و لبخندی صرفش کردم. در همون حین چشمم به دایان افتاد که بهم خیره شده بود، اون تمام مدت در همین حالت بود و این منو نگران میکرد
+دایان....خوبی؟
دایان: چرا اینکارو کردی؟
ابرو بالا انداختم و متعجب لب زدم :کدوم کار؟
دایان: نباید غذاش رو میریختی، نباید روش سالاد میریختی
+منظورت اون سال بالایه؟چیزی ن....
دایان: میان سراغت و اذیتت میکنن!
اخمی محوا در حالت چهره ام تاثیر گذاشت و با لحن جدی گفتم
+متوجه نمیشم چی میگی دایان!
_داری چه غلطی میکنی تازه وارد؟
پسر نگاهی گذرا بر اجزای صورت دختر انداخت و گوشه ی لبش به سمت بالا متمایل شد
+دارم عدالت رو بهتون یاد میدم.
پسر تک خنده ای زد و با نگاه کنجکاوش به دانش اموزان موجود در سالن غذاخوری وارسی کرد. کمرش رو صاف کرد و از صورت دختر فاصله گرفت؛ رو به دانش آموز ها ایستاد و با صدایی رسا لب زد: _بچه ها ما نیازی به یاد گرفتن عدالت داریم؟
و این جواب افراد موجود در سالن بود که دختر رو حیرت زده کرد، همه به طور قاطع کلمه ی <نه >رو بر زبون آوردن
امیلیا نا باور به اطرافیانش نگاه میکرد و این نگاه ها از چشم پسر بزرگتر در امان نموند؛ پوزخند صدادار پسر جرقه ای برای خندیدن هایی از روی تمسخر توسط اکیپی که پشت دختر قرار داشتن شد.
این بار جئون بدون توجه به دختر روش رو از طرفش گرفت. سینی جدید برداشت و این دفعه تنها با مخلفات کنار غذا، سینی رو پر کرد. اما طولی نکشید که پره های کاهو ، گوجه فرنگی و خیار روی لباسش فرود اومدن
ویو امیلیا
حین بلندی توی سالن پیچید و پچ پچ هایی با محتوای مسخره
...: بد بخت شد
...: به زودی قراره اخراج شه
....: دلم براش میسوزه
....: قراره با مسیح ملاقات کنه و....
توی سالن بر پا شد
دختر ژاپنی که پشتم قرار داشت و تا چند دقیقهپیش در حال بحث کردن باهاش بودم، با قدم های آروم به سمت اون پسر حرکت کرد و پشت بهش ایستاد
دختر ژاپنی: جونگ کوک....خوبی؟
در عوض شنیدن صدای اون پسر چرخش وهم برانگیزش به سمتم رو دیدم. قدمی به سمتم برداشت که ناگهان صدای زنگ بلند شد و زنگ تفریح به پایان رسید، این در صورتی بود که من تنها کار مفیدی که انجام دادم در گیر شدن با چند تا دلقک سال بالایی بود و گشنه موندم!
In art class
پس از کنار گذاشتن سمباده نگاه ریز و دقیق به مجسمه ای که ساخته بودم انداختم، از تمیزی کار راضی بودم و لبخندی صرفش کردم. در همون حین چشمم به دایان افتاد که بهم خیره شده بود، اون تمام مدت در همین حالت بود و این منو نگران میکرد
+دایان....خوبی؟
دایان: چرا اینکارو کردی؟
ابرو بالا انداختم و متعجب لب زدم :کدوم کار؟
دایان: نباید غذاش رو میریختی، نباید روش سالاد میریختی
+منظورت اون سال بالایه؟چیزی ن....
دایان: میان سراغت و اذیتت میکنن!
اخمی محوا در حالت چهره ام تاثیر گذاشت و با لحن جدی گفتم
+متوجه نمیشم چی میگی دایان!
۴.۷k
۱۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.