part⁶
part⁶
¹⁰ minutes later
پس از نگاه کردن به تابلوی بزرگی که روش نوشته بود<کتابخانه مرکزی> وارد کتابخونه شدم. بار چهارمی بود که اینجا میومدم،از دلایل دوباره اومدنم به اینجا، آرامش وامکانات بالایی که داشت، بود.
پس از ثبت ورودم توی دستگاهی که دقیقا روبه روی درب ورودی بود، به سمت پله هایی که به طبقه ی بالا و پایین راه داشت متمایل شدم. با هدف رفتن طبقه بالا،پله ها رو طی کردم. پس ورود به سالن ² روی یکی از میز های خالی لوازمم رو گذاشتم و به سمت قفسه کتاب ها رفتم
¹⁰minutes later_اتمام ویو امیلیا
نگاه دختر روی کتاب مورد نظرش قفل شده بود. کتابی که در بالاترین قفسه قرار داشت. شاید اگه لباس مناسب و بسته تری میپوشید با کمی بالا و پایین شدن میتونست سریعتر اون کتاب رو برداره اما پیراهن پاييزي کوتاهی که پوشیده بود اجازه چنین کاری رو بهش نمیداد. نفس عمیقی کشید و به دو طرف راهرو ای که توش قرار داشت نگاه انداخت. زمانی که از نبود فردی مطمئن شد . روی نوک پاش قرار گرفت و دستش رو به سمت کتاب دراز کرد. لباس کمی بالا پرید اما از اونجایی که در اون مکان شخصی نبود نگرانی نداشت؛
بلاخره دستش به کتاب رسید و اون رو با شدت از قفسه بیرون کشید. نتیجه با شتاب کشیدن اون کتاب افتادن چند کتاب و از دست رفتن تعادل دختر بود.
امیلیا انتظار داشت در کمتر چند ثانیه اصابت بدی با زمین داشته باشه اما در عوض توی بغل شخصی فرود اومد.
اولین چیزی که در ذهن دختر شکل گرفت لباسش بود. لبه چین دار پیراهنش که بالا رفته بود رو به سرعت پایین کشید. اون از روی برجستگی هایی که روش فرود اومده بود متوجه شد که شخص ناجیش مرده و در حالت مناسبی هم نیستن، بلافاصله از شخص جدا شد و بدون توجه به چهره ی شخص، مقدار مشخصی فاصله بین خودش و شخص تعیین کرد و بعد با باز کردن لبش نگاهش رو به چهره ی فرد رو به روش داد
+ممنو....
اما زبون دختر با دیدن شخص رو به روش قفل شد. بهتر از این نمیشد، کسی که امروز باهاش دعوا کرده بود. جئون جونگ کوک!
چشم ها به هم دوخته شده بود، چشم های کنجکاو و متعجب. سکوت افتضاحی بین دو شخص بود، هردو گره ای بین ابرو هاشون ایجاد شده بود و در حال تجزیه موقعیت بودن. پسر گوشه ی لبش به بالا منحرف شد و پوزخند صداداری زد
_...معمولا پیراهن رو با جوراب شلواری میپوشن!*با پوزخند
_مواظب باش عکست جایی پخش نشه!
چهره ی اخم آلود دختر هر لحظه واضح تر دیده میشد. دختر تنها به کلمه ی <ممنون> بسنده کرد و محل رو ترک کرد
¹⁰ minutes later
پس از نگاه کردن به تابلوی بزرگی که روش نوشته بود<کتابخانه مرکزی> وارد کتابخونه شدم. بار چهارمی بود که اینجا میومدم،از دلایل دوباره اومدنم به اینجا، آرامش وامکانات بالایی که داشت، بود.
پس از ثبت ورودم توی دستگاهی که دقیقا روبه روی درب ورودی بود، به سمت پله هایی که به طبقه ی بالا و پایین راه داشت متمایل شدم. با هدف رفتن طبقه بالا،پله ها رو طی کردم. پس ورود به سالن ² روی یکی از میز های خالی لوازمم رو گذاشتم و به سمت قفسه کتاب ها رفتم
¹⁰minutes later_اتمام ویو امیلیا
نگاه دختر روی کتاب مورد نظرش قفل شده بود. کتابی که در بالاترین قفسه قرار داشت. شاید اگه لباس مناسب و بسته تری میپوشید با کمی بالا و پایین شدن میتونست سریعتر اون کتاب رو برداره اما پیراهن پاييزي کوتاهی که پوشیده بود اجازه چنین کاری رو بهش نمیداد. نفس عمیقی کشید و به دو طرف راهرو ای که توش قرار داشت نگاه انداخت. زمانی که از نبود فردی مطمئن شد . روی نوک پاش قرار گرفت و دستش رو به سمت کتاب دراز کرد. لباس کمی بالا پرید اما از اونجایی که در اون مکان شخصی نبود نگرانی نداشت؛
بلاخره دستش به کتاب رسید و اون رو با شدت از قفسه بیرون کشید. نتیجه با شتاب کشیدن اون کتاب افتادن چند کتاب و از دست رفتن تعادل دختر بود.
امیلیا انتظار داشت در کمتر چند ثانیه اصابت بدی با زمین داشته باشه اما در عوض توی بغل شخصی فرود اومد.
اولین چیزی که در ذهن دختر شکل گرفت لباسش بود. لبه چین دار پیراهنش که بالا رفته بود رو به سرعت پایین کشید. اون از روی برجستگی هایی که روش فرود اومده بود متوجه شد که شخص ناجیش مرده و در حالت مناسبی هم نیستن، بلافاصله از شخص جدا شد و بدون توجه به چهره ی شخص، مقدار مشخصی فاصله بین خودش و شخص تعیین کرد و بعد با باز کردن لبش نگاهش رو به چهره ی فرد رو به روش داد
+ممنو....
اما زبون دختر با دیدن شخص رو به روش قفل شد. بهتر از این نمیشد، کسی که امروز باهاش دعوا کرده بود. جئون جونگ کوک!
چشم ها به هم دوخته شده بود، چشم های کنجکاو و متعجب. سکوت افتضاحی بین دو شخص بود، هردو گره ای بین ابرو هاشون ایجاد شده بود و در حال تجزیه موقعیت بودن. پسر گوشه ی لبش به بالا منحرف شد و پوزخند صداداری زد
_...معمولا پیراهن رو با جوراب شلواری میپوشن!*با پوزخند
_مواظب باش عکست جایی پخش نشه!
چهره ی اخم آلود دختر هر لحظه واضح تر دیده میشد. دختر تنها به کلمه ی <ممنون> بسنده کرد و محل رو ترک کرد
۴.۰k
۱۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.