برده
𝐒𝐥𝐚𝐯𝐞 /برده/
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒𝟗
نباید فرصتم رو از دست بدم...الان بهترین وقته...
باید بهش بگم...
باصدای جونگکوک افکارم رو کنار زدم...
جونگکوک: زود باش بلند شو...
ا.ت : من...من باید باهات حرف بزنم...
جونگکوک: فکر نکنم که حرف مهمی داشته باشی...
ا.ت: اتفاقا خیلی مهمه
جونگکوک: چه حرفیه که انقدر برات مهمه؟
نگاهی به اون پسره کردم و گفتم....
ا.ت: میخوام که تنها حرف بزنیم...
جونگکوک روبه پسره کرد و گفت...
جونگکوک: جیمین میشه یه لحظه بری بیرون...
جیمین: آ باشه...خودم هم کار داشتم...خدافظ
جونگکوک: خدافظ...
پس اسمش جیمین بود...قبل از اینکه از اتاق بیرون بره چشماشو بین من و جونگکوک چرخوند و بعد رفت...
به من نگاه کرد و گفت...
جونگکوک: خب اون حرف مهمت چی بود؟
مغزم هنگ کرد نمیدونستم که دقیقا باید چی بگم...چطوری بگم...اصلاً باید کجا شروع کنم...
جونگکوک کلافه شد و گفت...
جونگکوک: اگه حرفی نداریمن برم کار دارم..
چیزی نگفتم و فقط بهش زل زدم....وقتی دید حرفی نمیزنم سرشو تکون داد و به سمت در حرکت کرد تا میخواست دستگیره درو پایین بکشه...با بدن دردی که داشتم با شتاب به سمتش دویدم و دستش که روی دستگیره در بود رو گرفتم...سریع دستش رو کشید و ازم دور شد و عصبی گفت...
جونگکوک: بهم دست نزن...فقط داری وقتم رو هدر میدی... هیچ حرف مهمی برای گفتن هم نداری...
من فقط نمی تونستم که چطوری بهش توضیح بدم... تصمیم گرفتم که مقدمه چینی نکنم و یه راست برم سر اصل مطلب...
ا.ت: نه نرو...خب..خب..من...یعنی ما...قبلا همو میشناختیم...
جونگکوک: چی؟
ا.ت: من از وقتی که نوزاد بودم تو عمارت پدر تو توسط یکی از خدمتکارا بزرگ شدم و ما از بچگی همو میشناسیم و با هم دوست بودیم...
جونگکوک: باور نمیکنم...
ا.ت:ببین من میدونم تو یه مادر و خواهر ناتنی هم داری...و تو بچگیت بخاطر دَرست به امریکا رفتی...
جونگکوک: خب اینو همه میدونن ...من که میدونم کیم این چیزا رو بهت گفته...
ا.ت: نه...نه..جونگکوک منم ا.ت...منو نمیشناسی؟
جونگکوک: من کسی رو با همچنین مشخصاتی یادم نمیاد...
ا.ت : مگه میشه...من اولین و بهترین دوست بچگیت بودم...
جونگکوک: من واسه چی باید با یه همچین آدمی مثل تو دوست شم؟ اونم دختر یه خدمتکار...(پوزخند )خیلی مسخره ست ...امکان نداره...
ا.ت: چرا داره...سعی کن فقط به یاد بیاری...
جونگکوک: ببین داری فقط با این حرفا وقتم رو تلف میکنی...یه نگاه به خودت کن...تو یه بردهای و منم اربابت...و من الان به عنوان یه ارباب بهت دستور میدم که برگردی سر کارت...
ا.ت: ولی جونگکوک....
جونگکوک: و هرچی که من میگم رو باید اطاعت کنی...در ظمن منو به اسم صدا نکن...
بدون اینکه اجازه حرف زدن بهم بده با قدم های بلند و سریع اتاق رو ترک کرد...
پارت هدیه🎁✨️
حمایت فراموش نشه 🌷
شبتون خوش🌜
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒𝟗
نباید فرصتم رو از دست بدم...الان بهترین وقته...
باید بهش بگم...
باصدای جونگکوک افکارم رو کنار زدم...
جونگکوک: زود باش بلند شو...
ا.ت : من...من باید باهات حرف بزنم...
جونگکوک: فکر نکنم که حرف مهمی داشته باشی...
ا.ت: اتفاقا خیلی مهمه
جونگکوک: چه حرفیه که انقدر برات مهمه؟
نگاهی به اون پسره کردم و گفتم....
ا.ت: میخوام که تنها حرف بزنیم...
جونگکوک روبه پسره کرد و گفت...
جونگکوک: جیمین میشه یه لحظه بری بیرون...
جیمین: آ باشه...خودم هم کار داشتم...خدافظ
جونگکوک: خدافظ...
پس اسمش جیمین بود...قبل از اینکه از اتاق بیرون بره چشماشو بین من و جونگکوک چرخوند و بعد رفت...
به من نگاه کرد و گفت...
جونگکوک: خب اون حرف مهمت چی بود؟
مغزم هنگ کرد نمیدونستم که دقیقا باید چی بگم...چطوری بگم...اصلاً باید کجا شروع کنم...
جونگکوک کلافه شد و گفت...
جونگکوک: اگه حرفی نداریمن برم کار دارم..
چیزی نگفتم و فقط بهش زل زدم....وقتی دید حرفی نمیزنم سرشو تکون داد و به سمت در حرکت کرد تا میخواست دستگیره درو پایین بکشه...با بدن دردی که داشتم با شتاب به سمتش دویدم و دستش که روی دستگیره در بود رو گرفتم...سریع دستش رو کشید و ازم دور شد و عصبی گفت...
جونگکوک: بهم دست نزن...فقط داری وقتم رو هدر میدی... هیچ حرف مهمی برای گفتن هم نداری...
من فقط نمی تونستم که چطوری بهش توضیح بدم... تصمیم گرفتم که مقدمه چینی نکنم و یه راست برم سر اصل مطلب...
ا.ت: نه نرو...خب..خب..من...یعنی ما...قبلا همو میشناختیم...
جونگکوک: چی؟
ا.ت: من از وقتی که نوزاد بودم تو عمارت پدر تو توسط یکی از خدمتکارا بزرگ شدم و ما از بچگی همو میشناسیم و با هم دوست بودیم...
جونگکوک: باور نمیکنم...
ا.ت:ببین من میدونم تو یه مادر و خواهر ناتنی هم داری...و تو بچگیت بخاطر دَرست به امریکا رفتی...
جونگکوک: خب اینو همه میدونن ...من که میدونم کیم این چیزا رو بهت گفته...
ا.ت: نه...نه..جونگکوک منم ا.ت...منو نمیشناسی؟
جونگکوک: من کسی رو با همچنین مشخصاتی یادم نمیاد...
ا.ت : مگه میشه...من اولین و بهترین دوست بچگیت بودم...
جونگکوک: من واسه چی باید با یه همچین آدمی مثل تو دوست شم؟ اونم دختر یه خدمتکار...(پوزخند )خیلی مسخره ست ...امکان نداره...
ا.ت: چرا داره...سعی کن فقط به یاد بیاری...
جونگکوک: ببین داری فقط با این حرفا وقتم رو تلف میکنی...یه نگاه به خودت کن...تو یه بردهای و منم اربابت...و من الان به عنوان یه ارباب بهت دستور میدم که برگردی سر کارت...
ا.ت: ولی جونگکوک....
جونگکوک: و هرچی که من میگم رو باید اطاعت کنی...در ظمن منو به اسم صدا نکن...
بدون اینکه اجازه حرف زدن بهم بده با قدم های بلند و سریع اتاق رو ترک کرد...
پارت هدیه🎁✨️
حمایت فراموش نشه 🌷
شبتون خوش🌜
- ۴۳.۳k
- ۲۵ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط