برده
𝐒𝐥𝐚𝐯𝐞 /برده/
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒𝟕
جیمین: اون دختره چی شد؟
سوال های تکراریش داره میره رو عصابم..
جونگکوک: چرا همش همینرو میپرسی سوال دیگه نداری؟
جیمین :حالا چرا انقدر عصبانی میشی چی مهم تر از حافظهات و نقشهاته...؟
هیچی نگفتم و به میز خیره شدم...
جیمین: خب نگفتی اون دختره چی شد؟
جونگکوک: هیچی... دیروز میخواست فرار کنه که مچش رو گرفتم و درس درست و حسابی ای بهش دادم...که دیگه جرعت نکنه از این غلطا کنه...
با تعجب گفت...
جیمین:چییی؟ تو ...تو ..باهاش چیکار کردی؟
پای راستم رو انداختم رو پای چپم وبا خونسردی کامل گفتم...
جونگکوک: کار خاصی نکردم...تا اولین ضربه شلاق رو زدم بیهوش شد و ولش کردم تا اونجا بمیره...
جیمین: مگه برای نقشهت نمیخواستیش
جونگکوک: مهم نیست ...از این دختره خوشم نمیاد..یه نفر دیگه رو پیدا میکنم...
از خونسردی من عصبانی شد و گفت...
جیمین: خودت هم خوب میدونی صدسال هم بگردی کسی مثل اونو نمیتونی پیدا کنی...
جونگکوک: مگه نقشه نداشتیم که اول کمی بترسونیمش بعد کار اصلیمون رو باهاش شروع کنیم؟
جیمین: اره...ولی ما اونو زنده میخوایم...پس همین الان پاشو و بریم پیشش...
جونگکوک: بیخیال جیمین...فردا میرم از اون اتاق درش میارم...
جیمین: نه ... فردا خیلی دیره...باید همین امروز درش بیاری...
جونگکوک: هوفف خیلی خب
از روی مبل بلند شدم و بعد از برداشتن کلید...با جیمین به سمت اتاق شکنجه حرکت کردیم...
درو باز کردم و داخل رفتیم...با سر و بدن خونی روی تخت خوابیده بود...جیمین رفت بالا سرش و یه نگاهی تاسف باری به من کرد و گفت...
جیمین: تو که گفتی فقط یه ضربه شلاق بهش زدی...
جونگکوک: واقعا هم یه ضربه زدم...
جیمین: با یه ضربه که به این روز نمیافته...باید زخماشو پانسمان کنم....
جونگکوک: ولش کن...فقط یه چک کن ببین زندهست یا مرده...
جیمین: زنده که هست...اما با این وضع نمیتونی ازش استفاده کنی...
(ویو ا.ت)
با صدا های اطرافم از خواب بیدار شدم اما چشمامو باز نکردم صدای جونگکوک و اگه اشتباه نکنم ...صدای اون پسری که تو سالن دیدمش میومد ....
داشتن درباره من حرف میزدن ...اون پسره میخواست زخمام رو پانسمان کنه ولی جونگکوک نمیذاشت...یهو وقتی پسره گفت که" با این وضع نمیتونی ازش استفاده کنی " ترس کل وجودمو فرا گرفت...حاضر بودم بمیرم تا یه لحظه هم به کارهایی که میخوان باهام کنن فکر نکنم...
جونگکوک: باشه...زخماشو پانسمان کن...به اجوما میگم وسایل مورد نیازتو بیاره
جیمین: اینجا که نمیشه ببرش تو یکی از اتاق های مهمون...
جونگکوک: چیی؟ من چرا ببرمش؟
جیمین: برده توعه بردهی من که نیست...خودت باید ببریش...
جونگکوک: عمرا من هیچوقت این کارو نکردم و نمیکنم....
شب پارت بعد رو میذارم
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒𝟕
جیمین: اون دختره چی شد؟
سوال های تکراریش داره میره رو عصابم..
جونگکوک: چرا همش همینرو میپرسی سوال دیگه نداری؟
جیمین :حالا چرا انقدر عصبانی میشی چی مهم تر از حافظهات و نقشهاته...؟
هیچی نگفتم و به میز خیره شدم...
جیمین: خب نگفتی اون دختره چی شد؟
جونگکوک: هیچی... دیروز میخواست فرار کنه که مچش رو گرفتم و درس درست و حسابی ای بهش دادم...که دیگه جرعت نکنه از این غلطا کنه...
با تعجب گفت...
جیمین:چییی؟ تو ...تو ..باهاش چیکار کردی؟
پای راستم رو انداختم رو پای چپم وبا خونسردی کامل گفتم...
جونگکوک: کار خاصی نکردم...تا اولین ضربه شلاق رو زدم بیهوش شد و ولش کردم تا اونجا بمیره...
جیمین: مگه برای نقشهت نمیخواستیش
جونگکوک: مهم نیست ...از این دختره خوشم نمیاد..یه نفر دیگه رو پیدا میکنم...
از خونسردی من عصبانی شد و گفت...
جیمین: خودت هم خوب میدونی صدسال هم بگردی کسی مثل اونو نمیتونی پیدا کنی...
جونگکوک: مگه نقشه نداشتیم که اول کمی بترسونیمش بعد کار اصلیمون رو باهاش شروع کنیم؟
جیمین: اره...ولی ما اونو زنده میخوایم...پس همین الان پاشو و بریم پیشش...
جونگکوک: بیخیال جیمین...فردا میرم از اون اتاق درش میارم...
جیمین: نه ... فردا خیلی دیره...باید همین امروز درش بیاری...
جونگکوک: هوفف خیلی خب
از روی مبل بلند شدم و بعد از برداشتن کلید...با جیمین به سمت اتاق شکنجه حرکت کردیم...
درو باز کردم و داخل رفتیم...با سر و بدن خونی روی تخت خوابیده بود...جیمین رفت بالا سرش و یه نگاهی تاسف باری به من کرد و گفت...
جیمین: تو که گفتی فقط یه ضربه شلاق بهش زدی...
جونگکوک: واقعا هم یه ضربه زدم...
جیمین: با یه ضربه که به این روز نمیافته...باید زخماشو پانسمان کنم....
جونگکوک: ولش کن...فقط یه چک کن ببین زندهست یا مرده...
جیمین: زنده که هست...اما با این وضع نمیتونی ازش استفاده کنی...
(ویو ا.ت)
با صدا های اطرافم از خواب بیدار شدم اما چشمامو باز نکردم صدای جونگکوک و اگه اشتباه نکنم ...صدای اون پسری که تو سالن دیدمش میومد ....
داشتن درباره من حرف میزدن ...اون پسره میخواست زخمام رو پانسمان کنه ولی جونگکوک نمیذاشت...یهو وقتی پسره گفت که" با این وضع نمیتونی ازش استفاده کنی " ترس کل وجودمو فرا گرفت...حاضر بودم بمیرم تا یه لحظه هم به کارهایی که میخوان باهام کنن فکر نکنم...
جونگکوک: باشه...زخماشو پانسمان کن...به اجوما میگم وسایل مورد نیازتو بیاره
جیمین: اینجا که نمیشه ببرش تو یکی از اتاق های مهمون...
جونگکوک: چیی؟ من چرا ببرمش؟
جیمین: برده توعه بردهی من که نیست...خودت باید ببریش...
جونگکوک: عمرا من هیچوقت این کارو نکردم و نمیکنم....
شب پارت بعد رو میذارم
- ۳۸.۷k
- ۲۵ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط