برده
𝐒𝐥𝐚𝐯𝐞 /برده/
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟓𝟎
هنوز توی تعجب بودم...این...این...جونگکوکی نبود که من میشناختم....
اگه میدونستم که انقدر رو گذشتش حساسه یه کلمه هم حرف نمیزدم تا توی گودال ترسناکش نیوفتم...
[یک ماه بعد]
(ویو ا.ت)
با دیدن کابوس وحشتناکی از خواب پریدم و جیغی کشیدم...
از سر و صورتم یکعالمه عرق میریخت...اشکم کم کم دراومده بود...پتو رومحکم تو دستم فشردم تا ترس و عصبانیتم رو خالی کنم...
بعد از چند دقیقه که آروم شدم خواستم از تختم بیرون برم که درد پهلوم متوقفم کرد...با یادآوری کاری که دیروز باهام کرد بدنم شروع به لرزیدن کرد...و باعث شد نفرت و ترسم نسبت از قبل بهش بیشترشه...دوباره دراز کشیدم تا کمی دردم کم شه...به ساعت کنار تختم نگاهیکردم که ۶ صبح رو نشون میداد...وای نه دیرم شد اون منو میکُشه...
با هول و عجله آماده شدم و سریع به سمت آشپزخونه حرکت کردم بعد از حاضر کردن صبحونه رفتم به سمت اتاق جونگکوک...
در زدم و با شنیدن صدای بم و ترسناکش که گفت .بیا تو. دستگیره در رو پایین کشیدم...
بهم خیره شده بود...نزدیکش رفتم و سعی کردم طوری که دستام نلرزه...سینی رو روی میز کنار تختش بذارم ... تا خواستم ازش دور شم و بیرون برم...مچ دستم رو محکم گرفت که باعث شد آخی از دهنم خارج بشه...جای طنابی که دیروز به دستام بسته شده بود و دستام رو زخم کرده بود رو محکم تر از قبل فشار داد...گوشه چشمم اشک جمع شد و گفتم...
ا.ت:م..می..میشه..و..ولم..ک..کنید..ار..ارباب..
پوزخندی زد و گفت...
جونگکوک : هنوزم لکنتت درست نشده؟
ا.ت: ن..نه..
خودش باعث لکنتم شده بود..
لبخند روی لبش عمیق تر شد و گفت...
جونگکوک: خوبه...کاشکی اون روز کامل لال میشدی...
باز گذشته و اتفاق های وحشتناک و دردناکم رو برام مرور کرد...
میخواستم جوابی بهش بدم که دهنش بسته شه...یا اینکه بگیرم بزنمش...اما حيف که نه جرعتشو داشتم و نه توانی برام مونده بود
همه جارو تار میدیدم گرمم شده بود و تحمل موندن تو اینجا رو نداشتم...
ا.ت:م..من..ب..باید...ب..برم...
سریع دستم رو کشیدم و با شتاب به سمت در حرکت کردم تا میخواستم از در برم بیرون محکم دستمو کشید و کوبوندم به در...دستگیره در.. بخیه پهلوم رو باز کرد و درد شدیدی گرفت و شروع کرد به خون اومدن...
محکم فکم رو تو دستش گرفت و تو صورتم غرید ...
جونگکوک: تا وقتی که من نگفتم حق بیرون رفتن از این اتاقو نداری...دفعه آخرت باشه..
و باداد حرفشو ادامه داد..
جونگکوک: فهمیدی؟
سریع سرمو تکون دادم
جونگکوک: ....
سلام قشنگا،امیدوارم که
حالتون عالی باشه💞
شرمنده که فقط یک پارت گذاشتم چون شدیدا مریض شدم و حال نوشتن رو ندارم ، برای عیدیتون هم تا یک فروردین سعی میکنم ۱۰ پارت یا بیشتر آماده کنم...
بازم معذرت میخوام که
خیلی بی عرضه ام😞🌹
عیدتون پیشاپیش مبارک🪻💜
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟓𝟎
هنوز توی تعجب بودم...این...این...جونگکوکی نبود که من میشناختم....
اگه میدونستم که انقدر رو گذشتش حساسه یه کلمه هم حرف نمیزدم تا توی گودال ترسناکش نیوفتم...
[یک ماه بعد]
(ویو ا.ت)
با دیدن کابوس وحشتناکی از خواب پریدم و جیغی کشیدم...
از سر و صورتم یکعالمه عرق میریخت...اشکم کم کم دراومده بود...پتو رومحکم تو دستم فشردم تا ترس و عصبانیتم رو خالی کنم...
بعد از چند دقیقه که آروم شدم خواستم از تختم بیرون برم که درد پهلوم متوقفم کرد...با یادآوری کاری که دیروز باهام کرد بدنم شروع به لرزیدن کرد...و باعث شد نفرت و ترسم نسبت از قبل بهش بیشترشه...دوباره دراز کشیدم تا کمی دردم کم شه...به ساعت کنار تختم نگاهیکردم که ۶ صبح رو نشون میداد...وای نه دیرم شد اون منو میکُشه...
با هول و عجله آماده شدم و سریع به سمت آشپزخونه حرکت کردم بعد از حاضر کردن صبحونه رفتم به سمت اتاق جونگکوک...
در زدم و با شنیدن صدای بم و ترسناکش که گفت .بیا تو. دستگیره در رو پایین کشیدم...
بهم خیره شده بود...نزدیکش رفتم و سعی کردم طوری که دستام نلرزه...سینی رو روی میز کنار تختش بذارم ... تا خواستم ازش دور شم و بیرون برم...مچ دستم رو محکم گرفت که باعث شد آخی از دهنم خارج بشه...جای طنابی که دیروز به دستام بسته شده بود و دستام رو زخم کرده بود رو محکم تر از قبل فشار داد...گوشه چشمم اشک جمع شد و گفتم...
ا.ت:م..می..میشه..و..ولم..ک..کنید..ار..ارباب..
پوزخندی زد و گفت...
جونگکوک : هنوزم لکنتت درست نشده؟
ا.ت: ن..نه..
خودش باعث لکنتم شده بود..
لبخند روی لبش عمیق تر شد و گفت...
جونگکوک: خوبه...کاشکی اون روز کامل لال میشدی...
باز گذشته و اتفاق های وحشتناک و دردناکم رو برام مرور کرد...
میخواستم جوابی بهش بدم که دهنش بسته شه...یا اینکه بگیرم بزنمش...اما حيف که نه جرعتشو داشتم و نه توانی برام مونده بود
همه جارو تار میدیدم گرمم شده بود و تحمل موندن تو اینجا رو نداشتم...
ا.ت:م..من..ب..باید...ب..برم...
سریع دستم رو کشیدم و با شتاب به سمت در حرکت کردم تا میخواستم از در برم بیرون محکم دستمو کشید و کوبوندم به در...دستگیره در.. بخیه پهلوم رو باز کرد و درد شدیدی گرفت و شروع کرد به خون اومدن...
محکم فکم رو تو دستش گرفت و تو صورتم غرید ...
جونگکوک: تا وقتی که من نگفتم حق بیرون رفتن از این اتاقو نداری...دفعه آخرت باشه..
و باداد حرفشو ادامه داد..
جونگکوک: فهمیدی؟
سریع سرمو تکون دادم
جونگکوک: ....
سلام قشنگا،امیدوارم که
حالتون عالی باشه💞
شرمنده که فقط یک پارت گذاشتم چون شدیدا مریض شدم و حال نوشتن رو ندارم ، برای عیدیتون هم تا یک فروردین سعی میکنم ۱۰ پارت یا بیشتر آماده کنم...
بازم معذرت میخوام که
خیلی بی عرضه ام😞🌹
عیدتون پیشاپیش مبارک🪻💜
- ۵۱.۶k
- ۲۷ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط