پارت ۳۸
پارت ۳۸
-چی؟
یونگی کتابی که دستش بود و بست و مثل همیشه با سردی تمام......رو به جونگ کوک کرد و گفت
=من با پدر درباره این موضوع مشورت کردم.......
-هه.....آره دیگه شما تصمیم بگیرید....جونگ کوکم که اینجا برگ چغندره.....
جی هون با شنیدن جمله جونگ کوک از پشت میزش بلند شد و گفت
¥وقتی می خوای حرفی بزنی اول مزه مزش کن بعد به زبون بیار(عصبانی)
جونگ کوک نگاهشو به پدرش داد.......تمام جرئتشو جمع کرد.......بالاخره یه روزی باید جلوی پدرش وایمیساد......
-مزه مزه کردم پدر......تلخه......خیلی هم تخله......حرفی ازش نمیزنی چون نمی خواین بهم یادآوریش کنین.....ولی با رفتار هایی که انجام میدین.....(هر جمله ای که می گفت صداش بلند تر می شد...).....در حالی که منو توی تصمیم های مهم زندگی خودم آدم حساب نمی کنین............اونوقته که بیشتر از هر وقتی درک می کنم.....که..........تو......... یونگی رو که از خون خودت نیست رو بیشتر از من که پسر واقعیتم آدم حساب می کنی(این جمله های آخر دیگه صداش خیلی بلند میشه......داد بلند)
به ثانیه هم نکشید که بعد از تموم شدن حرف جونگ کوک پدرش یه چک خوابوند زیر گوشش.......
جی هون داشت از عصبانیت می ترکید......
¥بهت صد بار گفتم.....این موضوع خط قرمز منه......کسی که از خط قرمز من رد میشه.....تاوانش خیلی بیشتر از ایناست...(حرص و عصبانیت)
حالا هم گمشو از اتاق من بیرون........و فقط کاری که بهت گفتمو انجام بده(حرص)......گمشو بیرون(داد)
جونگ کوک در حالی که دست چپش روی گونه سمت چپش بود......نگاهی به پدرش کرد......اشک توی چشماش حلقه زده بود و بغض کرده بود....،نگاهی به یونگی انداخت.....خیلی جالب بود ......یونگی هیچ واکنشی نسبت به صحنه ی رو به روش نشون نداده بود..خونسرد سر جاش نشسته بود...جونگ کوک کم کم داشت باور می کرد که یونگی هیچ احساسی نداره......
دستشو از روی صورتش برداشت.......
و آروم به سمت در رفت.......
دستگیره ی درو فشار داد و از اتاق خارج شد.......
فکر کردن به اینکه می تونه جلوی پدرش وایسه درست نبود.....چون هیج وقت زورش به زور پدرش نمی چربید......
بغض بدی گلوشو اسیر کرده بود......
اما توی نگه داشت بغضشو گریه نکردن.....خیلی خوب بود....،،چون از بچگی همین کارو کرده بود......
..........
-چی؟
یونگی کتابی که دستش بود و بست و مثل همیشه با سردی تمام......رو به جونگ کوک کرد و گفت
=من با پدر درباره این موضوع مشورت کردم.......
-هه.....آره دیگه شما تصمیم بگیرید....جونگ کوکم که اینجا برگ چغندره.....
جی هون با شنیدن جمله جونگ کوک از پشت میزش بلند شد و گفت
¥وقتی می خوای حرفی بزنی اول مزه مزش کن بعد به زبون بیار(عصبانی)
جونگ کوک نگاهشو به پدرش داد.......تمام جرئتشو جمع کرد.......بالاخره یه روزی باید جلوی پدرش وایمیساد......
-مزه مزه کردم پدر......تلخه......خیلی هم تخله......حرفی ازش نمیزنی چون نمی خواین بهم یادآوریش کنین.....ولی با رفتار هایی که انجام میدین.....(هر جمله ای که می گفت صداش بلند تر می شد...).....در حالی که منو توی تصمیم های مهم زندگی خودم آدم حساب نمی کنین............اونوقته که بیشتر از هر وقتی درک می کنم.....که..........تو......... یونگی رو که از خون خودت نیست رو بیشتر از من که پسر واقعیتم آدم حساب می کنی(این جمله های آخر دیگه صداش خیلی بلند میشه......داد بلند)
به ثانیه هم نکشید که بعد از تموم شدن حرف جونگ کوک پدرش یه چک خوابوند زیر گوشش.......
جی هون داشت از عصبانیت می ترکید......
¥بهت صد بار گفتم.....این موضوع خط قرمز منه......کسی که از خط قرمز من رد میشه.....تاوانش خیلی بیشتر از ایناست...(حرص و عصبانیت)
حالا هم گمشو از اتاق من بیرون........و فقط کاری که بهت گفتمو انجام بده(حرص)......گمشو بیرون(داد)
جونگ کوک در حالی که دست چپش روی گونه سمت چپش بود......نگاهی به پدرش کرد......اشک توی چشماش حلقه زده بود و بغض کرده بود....،نگاهی به یونگی انداخت.....خیلی جالب بود ......یونگی هیچ واکنشی نسبت به صحنه ی رو به روش نشون نداده بود..خونسرد سر جاش نشسته بود...جونگ کوک کم کم داشت باور می کرد که یونگی هیچ احساسی نداره......
دستشو از روی صورتش برداشت.......
و آروم به سمت در رفت.......
دستگیره ی درو فشار داد و از اتاق خارج شد.......
فکر کردن به اینکه می تونه جلوی پدرش وایسه درست نبود.....چون هیج وقت زورش به زور پدرش نمی چربید......
بغض بدی گلوشو اسیر کرده بود......
اما توی نگه داشت بغضشو گریه نکردن.....خیلی خوب بود....،،چون از بچگی همین کارو کرده بود......
..........
۵۱.۹k
۲۸ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.