پارت ۱۹
پارت ۱۹
-ازت خواهش کردم.......
¤یه ذره بلندتر.....
-گفتم ازت خواهش میکنم ولش کن(داد و اشک)
نامجون که به خواستش رسیده بود خنده ی بلندی کرد و اسلحه از روی سر ا/ت برداشت......
ا/ت هم که توی اون لحظه از ترس نمیتونست لب از لب باز کنه،با کنار رفتن اسلحه کمی آروم گرفت.....
جونگ کوک بدون توجه به نامجون با شتاب بلند شد و به سمت دخترکش رفت.......
صورت خیسش رو توی دستش گرفت
-ا/ت.......خوبی؟......چیزیت نشد؟......
دخترک با دیدن کوک به آغوشش پناه برد.......
کوک تن بی جون و لرزان دخترکش رو توی آغوشش گرفت......
محکم توی بغلش فشارش داد و گذاشت اشکهایی که بعد از سالها این گونه رو لمس میکردن روی موهای لطیف دخترک سرازیر بشن......
حس از دست دادن رو زیاد تجربه کرده بود،اما حس اینکه تا مرز از دست دادن بری اما دوباره به دستش بیاری رو تجربه نکرده بود.....
دخترک همچنان توی بغلی که خیلی وقت بود مکان امنش شده بود گریه میکرد......
کوک هم همچنان محکم ا/ت رو بغل گرفته بود و در حالی که هنوز اشکهاش گونش رو خیس میکردن نفس عمیقی میکشید.....
نامجون پوزخندی زد و به طرف در رفت.....
به این زودی ها قصد کشتن ا/ت رو نداشت......
می خواست کوک رو بارها نگران و دق مرگ کنه.....
می خواست روزی صد بار بمیره و زنده بشه.....
نامجون منتظر کارما نمیموند......
می خواست تمام بلاهایی که کوک سر خودش آورده بود رو سرش بیاره.......
¤قول نمیدم این اتفاق دیگه تکرار نشه......
کوک با شنیدن صدای نامجون کمی به خودش اومد.....
خوب میدونست چرا این بلا ها داره سر خودش و ا/ت میاد.....
اما باید جلوی اتفاقای بعدی رو میگرفت
رو به ا/ت گفت
-یه لحظه صبر کن.....
نامجون از اتاق بیرون رفته بود.....
کوک با شدت از اتاق بیرون رفت و گفت
-باید باهات حرف بزنم.....
نامجون در حالی که همچنان پشتش به کوک بود و به سمت طبقه ی بالا میرفت گفت
¤من با تو هیچ حرفی ندارم......
همچنان به راهش ادامه میداد که.....
-در مورد لیاست(داد)
با شنیدن اسمش از حرکت وایساد.....
کاری به جمله ی کوک نداشت ،اما وقتی اسمش رو میشنید از خود بی خود میشد.....
انگار این اسم و این آدم هم دلیلی برای ادامه ی کارش ، و هم دلیلی برای توقفش وسط کاری بود که بخاطر خود این آدم انجام میداد.....
¤لیا؟
-آره.....لیا.....
کمی خودش رو جمع و جور کرد و گفت
¤اتاقم طبقه ی سومه......
داشت چیکار میکرد...
حرف زدن با جونگ کوک ،مخصوصا در مورد لیا بین نقشش نبود.....
نقشش فقط نابود کردن و له کردن کوک بود.....
نه اینکه یه جا بشینه و در مورد عشقی که سالها پیش مرده ،با قاتلش صحبت کنه......
اما دیگه راه برگشتی نبود.....
حرفش رو زده بود.....
نفس عمیقی کشید و به راهش ادامه داد.....
کوک با دیدن رضایت نامجون اول به اتاق برگشت تا از حال ا/ت مطمئن بشه....
با برگشتن به اتاق بقیه رو دید که با شنیدن صدای گلوله،اگر چه دیر ولی خودشون رو به اونجا رسوندن.....
جیمین کنار ا/ت نشسته بود و آرومش میکرد
کوک با سرعت به طرفشون رفت
@ (هوسوک)اینجا چه اتفاقی افتاده کوک؟
-فعلا وقت توضیح دادن ندارم هیونگ
بعد رو به ا/ت گفت.....
-تو برو پیش بقیه......اصلا تنها نمون تا خودم بیام.....از هیچیم نترس.....اگرم اتفاقی افتاد از بقیه جدا نشو.....خب؟
+تو کجا میری؟
-زود برمیگردم.....
بعد رو به جیمین گفت
-جیمینا......دیگه جون تو و جون این دختر.....
×نگران نباش برو....
کوک بدون توجه به نگاه های نگران و پر سوال بقیه از اتاق خارج شد و به سمت اتاق نامجون حرکت کرد..........
-ازت خواهش کردم.......
¤یه ذره بلندتر.....
-گفتم ازت خواهش میکنم ولش کن(داد و اشک)
نامجون که به خواستش رسیده بود خنده ی بلندی کرد و اسلحه از روی سر ا/ت برداشت......
ا/ت هم که توی اون لحظه از ترس نمیتونست لب از لب باز کنه،با کنار رفتن اسلحه کمی آروم گرفت.....
جونگ کوک بدون توجه به نامجون با شتاب بلند شد و به سمت دخترکش رفت.......
صورت خیسش رو توی دستش گرفت
-ا/ت.......خوبی؟......چیزیت نشد؟......
دخترک با دیدن کوک به آغوشش پناه برد.......
کوک تن بی جون و لرزان دخترکش رو توی آغوشش گرفت......
محکم توی بغلش فشارش داد و گذاشت اشکهایی که بعد از سالها این گونه رو لمس میکردن روی موهای لطیف دخترک سرازیر بشن......
حس از دست دادن رو زیاد تجربه کرده بود،اما حس اینکه تا مرز از دست دادن بری اما دوباره به دستش بیاری رو تجربه نکرده بود.....
دخترک همچنان توی بغلی که خیلی وقت بود مکان امنش شده بود گریه میکرد......
کوک هم همچنان محکم ا/ت رو بغل گرفته بود و در حالی که هنوز اشکهاش گونش رو خیس میکردن نفس عمیقی میکشید.....
نامجون پوزخندی زد و به طرف در رفت.....
به این زودی ها قصد کشتن ا/ت رو نداشت......
می خواست کوک رو بارها نگران و دق مرگ کنه.....
می خواست روزی صد بار بمیره و زنده بشه.....
نامجون منتظر کارما نمیموند......
می خواست تمام بلاهایی که کوک سر خودش آورده بود رو سرش بیاره.......
¤قول نمیدم این اتفاق دیگه تکرار نشه......
کوک با شنیدن صدای نامجون کمی به خودش اومد.....
خوب میدونست چرا این بلا ها داره سر خودش و ا/ت میاد.....
اما باید جلوی اتفاقای بعدی رو میگرفت
رو به ا/ت گفت
-یه لحظه صبر کن.....
نامجون از اتاق بیرون رفته بود.....
کوک با شدت از اتاق بیرون رفت و گفت
-باید باهات حرف بزنم.....
نامجون در حالی که همچنان پشتش به کوک بود و به سمت طبقه ی بالا میرفت گفت
¤من با تو هیچ حرفی ندارم......
همچنان به راهش ادامه میداد که.....
-در مورد لیاست(داد)
با شنیدن اسمش از حرکت وایساد.....
کاری به جمله ی کوک نداشت ،اما وقتی اسمش رو میشنید از خود بی خود میشد.....
انگار این اسم و این آدم هم دلیلی برای ادامه ی کارش ، و هم دلیلی برای توقفش وسط کاری بود که بخاطر خود این آدم انجام میداد.....
¤لیا؟
-آره.....لیا.....
کمی خودش رو جمع و جور کرد و گفت
¤اتاقم طبقه ی سومه......
داشت چیکار میکرد...
حرف زدن با جونگ کوک ،مخصوصا در مورد لیا بین نقشش نبود.....
نقشش فقط نابود کردن و له کردن کوک بود.....
نه اینکه یه جا بشینه و در مورد عشقی که سالها پیش مرده ،با قاتلش صحبت کنه......
اما دیگه راه برگشتی نبود.....
حرفش رو زده بود.....
نفس عمیقی کشید و به راهش ادامه داد.....
کوک با دیدن رضایت نامجون اول به اتاق برگشت تا از حال ا/ت مطمئن بشه....
با برگشتن به اتاق بقیه رو دید که با شنیدن صدای گلوله،اگر چه دیر ولی خودشون رو به اونجا رسوندن.....
جیمین کنار ا/ت نشسته بود و آرومش میکرد
کوک با سرعت به طرفشون رفت
@ (هوسوک)اینجا چه اتفاقی افتاده کوک؟
-فعلا وقت توضیح دادن ندارم هیونگ
بعد رو به ا/ت گفت.....
-تو برو پیش بقیه......اصلا تنها نمون تا خودم بیام.....از هیچیم نترس.....اگرم اتفاقی افتاد از بقیه جدا نشو.....خب؟
+تو کجا میری؟
-زود برمیگردم.....
بعد رو به جیمین گفت
-جیمینا......دیگه جون تو و جون این دختر.....
×نگران نباش برو....
کوک بدون توجه به نگاه های نگران و پر سوال بقیه از اتاق خارج شد و به سمت اتاق نامجون حرکت کرد..........
۳۷.۴k
۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.