پارت ۲۹
#کایلا
بعد رفتندکوکی موهامو از بالا بستم و رفتم بیرون،میل نداشتم چیزی بخورم،از طرفی هم بدن درد داشتم،حالم خیلی بد بود،قبل اینکه برم پیش بقیه رفتم پل چوبی روی رودخونه،دست به سینه وایسادم و به پل تکیه دادم،همونطور که به صدای آب گوش میکردم به بدختیام فکر کردم،به تنهاییام،به دردام،به بی کسیام،به اینکه روز به روز بیشتر خورد میشدم،یدفعه صدای دوتا اقای مسن توجهم جلب کرد
۱:دوباره یاد اون دختره افتادم،هروقت میام رو این پل دلم کباب میشه
۲:اره،خدامیدونه چه بلایی سرش اورده بودن که تو اون سم کن خودکشی کرد،خداکنه روحش شاد باشه
کمکم دور شدن و رفتن،با خودم گفتم خوشبحاله اون دختره که تونسته خودشو نجات بده،حتما الان اروم خوابیده،هیچ دردی نداره،هیچ عذابی نمیکشه،یکم به رودخونه خیره شدم بعد زیر لب گفتم:چرا من اینکارو نکنم،چرا این خوبی رو در حق خودم نکنم،چرا خودمو از این همه زجر و عذاب نجات ندم
تصمیممو گرفتم،میخواستم این خواب ابدی رو به خودم هدیه بدم
◇:ایکاش جونگکوک اینجا بود،کاش واسه بار اخر نگاش میکردم،واسه اخرین بار دستاش میگرفتم و بغلش میکردم،کاش میفهمید دوسش دارم و تو این لحظه رویایی پیشم بود و اخرینهام با اون بود
رفتم روی لبه پل نشستم،خودمو شل کردم و کاملا بیحس بودم،هر لحظه امکان داشت بیافتم
#جونگ_کوک
با بچهها حرف میزدیم که دلشوره بدی به جونم افتاد،فکرم رفت پیش کایلا،بلند شدم و رفتم سمت اتاقامون ک دیدم رو لبه پل نشسته،با خودم گفتم حتما داره منظررو نگاه میکنه،ولی رفتم پیشش،همینطور که نزدیکش میشدم دیدم داره بلند میشه،تلو تلو میخورد و تعادل نداشت،فکر اینکه داره خودکشی میکنه دنیارو رو سرم خراب کرد،بغض سنگینی گلومو گرفت،بدو بدو رفتم سمتش و زر لب حرف میزدم
♡:کایلا ن...نکن کایلا...دارم میام...اگه چیزیت بشه من یروزم دووم نمیارم
بغضه داشت خفم میکرد و به اشک توی چشمام تبدیل شد
بهش که رسیدم تیشرتشو از پشت گرفتمو کشیدمش تو بغلم،شروع کرد به گریه کردن و با دستای زخمی و ظریفش بهم مشت میزد و سعی میکرد از بغلم بیاد بیرون ولی محکم تر بغلش کردمو اشکام جاری شد
◇:ولم کن..هقهق...بسمه...دیگه..هقهق..نمیتونم..چرا نمیزاری..هق هق..بمیرم..چرا نمیزاری راحت بشم..هق..چرا همش نجاتم میدی...هقهق...لعنتی..هق...ولم کن دیگه
♡:میخوای بدونی چرا (از بغلم اوردمش و صورتشو بین دستام گرفتم) چون اگه چیزیت بشه من میمیرم...میفهمی...چون نمیخوام از دستت بدم...نمیخوام اسیب ببینی...تو با ارزش ترین چیزی هستی که پیدا کردم...نمیخوام بلایی سرت بیاد...روانی بفهم...من دوست دارم...دیوونه وار عاشقتم بفهم اینارو (با داد و گریه)
ادامه پارت بعد🌸💫
لایک کامنت🌸💫
بعد رفتندکوکی موهامو از بالا بستم و رفتم بیرون،میل نداشتم چیزی بخورم،از طرفی هم بدن درد داشتم،حالم خیلی بد بود،قبل اینکه برم پیش بقیه رفتم پل چوبی روی رودخونه،دست به سینه وایسادم و به پل تکیه دادم،همونطور که به صدای آب گوش میکردم به بدختیام فکر کردم،به تنهاییام،به دردام،به بی کسیام،به اینکه روز به روز بیشتر خورد میشدم،یدفعه صدای دوتا اقای مسن توجهم جلب کرد
۱:دوباره یاد اون دختره افتادم،هروقت میام رو این پل دلم کباب میشه
۲:اره،خدامیدونه چه بلایی سرش اورده بودن که تو اون سم کن خودکشی کرد،خداکنه روحش شاد باشه
کمکم دور شدن و رفتن،با خودم گفتم خوشبحاله اون دختره که تونسته خودشو نجات بده،حتما الان اروم خوابیده،هیچ دردی نداره،هیچ عذابی نمیکشه،یکم به رودخونه خیره شدم بعد زیر لب گفتم:چرا من اینکارو نکنم،چرا این خوبی رو در حق خودم نکنم،چرا خودمو از این همه زجر و عذاب نجات ندم
تصمیممو گرفتم،میخواستم این خواب ابدی رو به خودم هدیه بدم
◇:ایکاش جونگکوک اینجا بود،کاش واسه بار اخر نگاش میکردم،واسه اخرین بار دستاش میگرفتم و بغلش میکردم،کاش میفهمید دوسش دارم و تو این لحظه رویایی پیشم بود و اخرینهام با اون بود
رفتم روی لبه پل نشستم،خودمو شل کردم و کاملا بیحس بودم،هر لحظه امکان داشت بیافتم
#جونگ_کوک
با بچهها حرف میزدیم که دلشوره بدی به جونم افتاد،فکرم رفت پیش کایلا،بلند شدم و رفتم سمت اتاقامون ک دیدم رو لبه پل نشسته،با خودم گفتم حتما داره منظررو نگاه میکنه،ولی رفتم پیشش،همینطور که نزدیکش میشدم دیدم داره بلند میشه،تلو تلو میخورد و تعادل نداشت،فکر اینکه داره خودکشی میکنه دنیارو رو سرم خراب کرد،بغض سنگینی گلومو گرفت،بدو بدو رفتم سمتش و زر لب حرف میزدم
♡:کایلا ن...نکن کایلا...دارم میام...اگه چیزیت بشه من یروزم دووم نمیارم
بغضه داشت خفم میکرد و به اشک توی چشمام تبدیل شد
بهش که رسیدم تیشرتشو از پشت گرفتمو کشیدمش تو بغلم،شروع کرد به گریه کردن و با دستای زخمی و ظریفش بهم مشت میزد و سعی میکرد از بغلم بیاد بیرون ولی محکم تر بغلش کردمو اشکام جاری شد
◇:ولم کن..هقهق...بسمه...دیگه..هقهق..نمیتونم..چرا نمیزاری..هق هق..بمیرم..چرا نمیزاری راحت بشم..هق..چرا همش نجاتم میدی...هقهق...لعنتی..هق...ولم کن دیگه
♡:میخوای بدونی چرا (از بغلم اوردمش و صورتشو بین دستام گرفتم) چون اگه چیزیت بشه من میمیرم...میفهمی...چون نمیخوام از دستت بدم...نمیخوام اسیب ببینی...تو با ارزش ترین چیزی هستی که پیدا کردم...نمیخوام بلایی سرت بیاد...روانی بفهم...من دوست دارم...دیوونه وار عاشقتم بفهم اینارو (با داد و گریه)
ادامه پارت بعد🌸💫
لایک کامنت🌸💫
۹.۷k
۳۱ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.