رمان لطفا بخند ، پارت سیزدهم:
رمان لطفا بخند،پارت سیزدهم:
(گائول)
بالاخره پسر بچه با حرفایی که هوسوک بهش زد آروم شد و دنبالمون راه افتاد.توی راه هوسوک اونو روی دوشش گذاشته بود و کلی براش جوکای بابابزرگی تعریف کرد.کلی خندیدیم.وقتی داشتیم از قفس طوطیها دیدن میکردیم،یه خانم مسن بهمون نگاه انداخت و لبخند زد.
±آیــیش چینجــا.خیلی زود ازدواج کردین و بچه دار شدین...ولی بهم میان...
من که اون لحظه فقط دلم میخواست آب بشم برم توی زمین؛ولی اون هوسوک از خدا خواسته،قاه قاه میخندید.از اون مکان فاصله گرفتیم و من سوزش لپام رو از شدت خجالت حس میکردم.
_چیه چیز بدی گفت؟مگه بده منو تو باهم...
+هوسوک یه کلمه دیگه حرف بزنی من میدونم با تو!
_خیل خب حالا جوشے نشـو.
باید یه فکری بحال اون پسربچه میکردیم.رفتیم حراست باغ وحش و پدر و مادر اون پسر بچه رو پیج کرد.ولی تا خواستیم بریم،پسر بچه محکم پاچه ی هوسوک رو چسبید و گریـه کرد.هوسوک هم دلش سوخت و گفت:
_میشه با خودمون ببریم یگردونیمش؟
ولی آقاعه مخالفت کرد.هیچی دیگه موندیم پیش پسربچه تا بابا مامانش بیان.وقتی بچه رو دادیم به مامان باباش،رفتیم تا توی رستوران ناهار بخوریم.هر جفتمون از روی علاقه (ڪـیـمـچـے) سفارش دادیم.
_خب بانو...چه کنیم؟
+هوسوک تورو خدا این سفر فقط تمام بشه...من خیلی دلم برای یونگی هیونگ و تهیونگ اوپا تنگ شده!
_فقط فردا قرارداد رو ببندیم تا بعدش بریم سئول.قربون گربه ی بی طاقت خودم بشم مــــن!
دستمو توی انگشتای گره داد و آورد بالا و بوسید.بهم حق بدید قند توی دلم آب بشه!
+هوسوڪ...من یه مدتی با یه خواننده ای آهنگاش رو تمریم میکنم...هم رپ میخونم و کمتر وکال.
_خب...؟
+اسمش جیهوپ هست...خیلی دوس دارم ببینمش.
_پسره؟!
+اوهوم.
تا اینو گفتم اخمای هوسوک توی هم گره خورد.
_خب اگه فنساین یا کنسرت داشتن باشه...
+ممنون عخشم...تو بهترینـــــی!
غذا رو آوردن و بدون هیچ حرفی غذا رو خوردیم.خواستیم بلند شیم که چند تا پسر روی میز کناریمون نشسته بودن و یه برگه انداختن روی میزمون.هوسوک برگه رو برداشت و خوند.اخماش توی هم رف.
†دادا با خانم بودیم...یه رخ بده خوشگلــــــه...
خنده های بلند و مستانشون با مشتی که هوسوک توی صورت سرکردنشون خوابوند،بریده شد.همشون ترسیده بودن و سریع در رفتن.
+هوســـــوک...
رفتم سمتش و بغلش کردم.
+عشقم رفتن دیگه بسه.
_دیگه حق نداری این لباسای باز رو توی بیرون بپوشی...در ضمن...امشب بخاطر این اتفاق تنبیه میشے بانــــــو...میخوام امشب طوری برام ناله کنی که از خود بیخود بشم عزیزم...
+اَه هوسوڪ!حالا کوتا شب...
😍 😍 😍 😍 😍
(گائول)
بالاخره پسر بچه با حرفایی که هوسوک بهش زد آروم شد و دنبالمون راه افتاد.توی راه هوسوک اونو روی دوشش گذاشته بود و کلی براش جوکای بابابزرگی تعریف کرد.کلی خندیدیم.وقتی داشتیم از قفس طوطیها دیدن میکردیم،یه خانم مسن بهمون نگاه انداخت و لبخند زد.
±آیــیش چینجــا.خیلی زود ازدواج کردین و بچه دار شدین...ولی بهم میان...
من که اون لحظه فقط دلم میخواست آب بشم برم توی زمین؛ولی اون هوسوک از خدا خواسته،قاه قاه میخندید.از اون مکان فاصله گرفتیم و من سوزش لپام رو از شدت خجالت حس میکردم.
_چیه چیز بدی گفت؟مگه بده منو تو باهم...
+هوسوک یه کلمه دیگه حرف بزنی من میدونم با تو!
_خیل خب حالا جوشے نشـو.
باید یه فکری بحال اون پسربچه میکردیم.رفتیم حراست باغ وحش و پدر و مادر اون پسر بچه رو پیج کرد.ولی تا خواستیم بریم،پسر بچه محکم پاچه ی هوسوک رو چسبید و گریـه کرد.هوسوک هم دلش سوخت و گفت:
_میشه با خودمون ببریم یگردونیمش؟
ولی آقاعه مخالفت کرد.هیچی دیگه موندیم پیش پسربچه تا بابا مامانش بیان.وقتی بچه رو دادیم به مامان باباش،رفتیم تا توی رستوران ناهار بخوریم.هر جفتمون از روی علاقه (ڪـیـمـچـے) سفارش دادیم.
_خب بانو...چه کنیم؟
+هوسوک تورو خدا این سفر فقط تمام بشه...من خیلی دلم برای یونگی هیونگ و تهیونگ اوپا تنگ شده!
_فقط فردا قرارداد رو ببندیم تا بعدش بریم سئول.قربون گربه ی بی طاقت خودم بشم مــــن!
دستمو توی انگشتای گره داد و آورد بالا و بوسید.بهم حق بدید قند توی دلم آب بشه!
+هوسوڪ...من یه مدتی با یه خواننده ای آهنگاش رو تمریم میکنم...هم رپ میخونم و کمتر وکال.
_خب...؟
+اسمش جیهوپ هست...خیلی دوس دارم ببینمش.
_پسره؟!
+اوهوم.
تا اینو گفتم اخمای هوسوک توی هم گره خورد.
_خب اگه فنساین یا کنسرت داشتن باشه...
+ممنون عخشم...تو بهترینـــــی!
غذا رو آوردن و بدون هیچ حرفی غذا رو خوردیم.خواستیم بلند شیم که چند تا پسر روی میز کناریمون نشسته بودن و یه برگه انداختن روی میزمون.هوسوک برگه رو برداشت و خوند.اخماش توی هم رف.
†دادا با خانم بودیم...یه رخ بده خوشگلــــــه...
خنده های بلند و مستانشون با مشتی که هوسوک توی صورت سرکردنشون خوابوند،بریده شد.همشون ترسیده بودن و سریع در رفتن.
+هوســـــوک...
رفتم سمتش و بغلش کردم.
+عشقم رفتن دیگه بسه.
_دیگه حق نداری این لباسای باز رو توی بیرون بپوشی...در ضمن...امشب بخاطر این اتفاق تنبیه میشے بانــــــو...میخوام امشب طوری برام ناله کنی که از خود بیخود بشم عزیزم...
+اَه هوسوڪ!حالا کوتا شب...
😍 😍 😍 😍 😍
۷۵.۰k
۱۹ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.