فیک(سرنوشت )پارت ۷۵
آلیس ویو
.
.
چشمامُ باز کردم..که با چهره نگران جونگ کوک روبرو شدم..
به چهار طرفم نگاهی انداختم..تو اتاق بودم..سؤالی به جونگ کوک نگاه کردم که منظورمُ فهمید..
جونگ کوک: تو کالسکه خوابیده بودی..موقع رسیدن به قصر نخاستم بیدارت کنم خودم آوردمت.
سری تکون دادم.. که از حالم پرسید چی میتونستم بگم..
از کدومش..این کابوس ها ول کن نبودن..همش فکر میکنم قراره همون کابوس به حقیقت مبدل بشه..اگه واقعا یه همچون اتفاقی بیوفته..
جونگ کوک: حالت خوبه..
دستشو روی پیشونیم گذاشت..و دوباره با حالت نگرانی گفت
جونگ کوک: تب داری..من میرم پزشک رو خبر کنم..
تا خاست از کنارم بلند شه دستشو گرفتم و مانع رفتنش شدم..
آلیس: خوبم چیزی نیس..
جونگ کوک: تو خواب داشتی چیزی میگفتی..
آلیس: یه کابوس بود..چیزی دیگهی نیس..
جونگ کوک: باور کنم که حالت خوبه..؟
آلیس: خوبم..نگران نباش..فقط میشه یه لیوان آب بیاری..
جونگ کوک:صبر کن.. الان میارم..
به پارچ آب نگاه کرد..آبِ توش نبود..لیوان و برداشت وگفت میره از آشپزخونه بیاره..
بعدی رفتن کوک روی تخت نشستم..ذهنم درگیر اون کابوس بود..چرا..
بلند شدم..
رفتم سمت شومینه که خاموش بود..کتاب که روی میز بود توجه مو به خودش جلب کرد..
روی صندلی نشستم و کتابُ برداشتم..
دوباره همون رمان بود"آتش بدون دود"
از همون صفحه که جونگ کوک توش بود شروع کردم به خوندن..چند خطی ازشُ خونده بودم که جونگ کوک اومد..
لیوان رو روی میز گذاشت کنارم نشست و گفت
جونگ کوک: داشتی میخوندی..
آلیس: اوهوم..
کتاب رو از دستم گرفت گفت
جونگ کوک: آب رو بخوره من واست میخونم.
لیوان آب رو برداشتم و مقداری ازش رو نوشیدم..
جونگ کوک:"از عشق سخن باید گفت،همیشه از عشق سخن باید گفت.عشق در لحظه پدید میآید،دوست داشتن در امتداد زمان.این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است.عشق معیار هارو درهم میریزد،دوست داشتن بر پایه معیار ها بنا میشود....
آلیس: عشق!!
جونگ کوک: اوهوم..این یه رمان فک کنم با ۷ جلده..و هر جلد با شخصیت های متفاوت..
آلیس: دوسش داشتم..میشه بعدی اینکه تو تمومش کردی من بخونمش؟
جونگ کوک: معلومه....
آلیس: گشنمه..
جونگ کوک: صبر کن.. خدمتکار بیداره..میرم میگم چیزی واسه خوردن بیاره..
جونگ کوک دوباره رفت..واقعا ارزش خوندن و داشت..جونگ کوک الکی وقتشو صرف خوندن نمیکرده..رمان خوبیه..با تعریف که جونگ کوک کرد دوس دارم بخونمش.
.
.
جونگ کوک دراز کشیده بود و تکیه داده بود به تاج تخت و منم کنارش دراز کشیده بود در حال که سرمو روی سینه هاش گذاشته بودم..میتونستم ندا قلبشو بیشنوم..آروم دستشو روی سرم میکشد تا خوابم ببره..اما تا چشمامو میبستم..دوباره اون کابوس جلو چشمام ظاهر میشد.
آلیس: جونگ کوک..بهم قول میدی که هیچوقت دیگه ولم نمیکنی..؟
سرشو جلو آورد و سؤالی نگام کرد.
آلیس: فقط خاستم بپرسم..
جونگ کوک: بهت گفتم من بدون تو ناقصم..
آلیس: میترسم..
جونگ کوک: با وجود من در کنارت میترسی..تا من کنارتم نیاز نیس بترسی.
آلیس: میگم تصمیم مامان بزرگ و بابا که عوض نمیشه نه..
جونگ کوک: راستشو بخای نمیدونم..اما بهت با اطمینان کامل میتونم بگم.. من مواظب هردوتاتونم..
آلیس: خوشحالم که تورو دارم..
جونگ کوک: منم.
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.