نقش تو در خیال من هست و جدا نمی شود

نقش تو در خیال من، هست و جدا نمی شود
دل که اسیر شد دگر، ساده رها نمی شود
باز تویی که آمدی واژه به شعر من دهی
دِین غزلسرایی ام بر تو ادا نمی شود
در دل من چه آتشی، عشق رخت به پا نمود
سوز و گداز عاشقان، هیچ دوا نمی شود
حبس ابد سزای من، چون که رها نمی شوم
سحر سیاه چشم تو، وای که وا نمی شود
کاش رسیم ما به هم، فاصله گم شود دمی
غرق دعا و حاجتم، حیف روا نمی شود...
دیدگاه ها (۶)

نیمه شب دل‌ به گوشه ی دنجیمی نشیند خیال می بافدبین تارِ فراق...

ای کاش قلب خسته ام بال و پری داشتشهر دلم حال و هوای بهتری دا...

تو هیچوقت صاحب فردا نمی‌شویای زخم کهنه‌ام ! تو مداوا نمی‌شوی...

ڪام دل را بر نیاوردم ازین دنیا، گذشتهیچ ڪس اندازه من غم ندید...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط