نقش تو در خیال من، هست و جدا نمی شود
نقش تو در خیال من، هست و جدا نمی شود
دل که اسیر شد دگر، ساده رها نمی شود
باز تویی که آمدی واژه به شعر من دهی
دِین غزلسرایی ام بر تو ادا نمی شود
در دل من چه آتشی، عشق رخت به پا نمود
سوز و گداز عاشقان، هیچ دوا نمی شود
حبس ابد سزای من، چون که رها نمی شوم
سحر سیاه چشم تو، وای که وا نمی شود
کاش رسیم ما به هم، فاصله گم شود دمی
غرق دعا و حاجتم، حیف روا نمی شود...
دل که اسیر شد دگر، ساده رها نمی شود
باز تویی که آمدی واژه به شعر من دهی
دِین غزلسرایی ام بر تو ادا نمی شود
در دل من چه آتشی، عشق رخت به پا نمود
سوز و گداز عاشقان، هیچ دوا نمی شود
حبس ابد سزای من، چون که رها نمی شوم
سحر سیاه چشم تو، وای که وا نمی شود
کاش رسیم ما به هم، فاصله گم شود دمی
غرق دعا و حاجتم، حیف روا نمی شود...
۴.۲k
۲۹ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.