part29
#part29
#رها
فریال- بیا قهوه بخور.
نشستم کنار فریال و لیوان قهوه رو گرفتم دستم و یکم ازش خوردم و گفتم :
رها- چقدر امروز خسته شدم.
فریال یکم از چاییش خورد و گفت :
فریال- اوهم منم، نیاز و ندیدی؟
سرمو به طرفین تکون دادم و گفتم :
رها- نه ندیدم، کلا از وقتی از ست برگشتم ندیدمش.
به نیاز شک کرده بودم، این چند روزه خیلی مشکوک بود از طرفی هم شده بود رفیقم و دلم نمیخواست زیر آبشو بزنم.
نفس عمیقی کشیدم و قهوهام رو یه نفس خوردم و لیوانش رو روی میز گذاشتم و گفتم :
رها- من میرم بخوابم.
فریال- اوکی خوب بخوابی.
رها- توام همینطور.
بدون هیچ حرفی از آشپزخونه خارج شدم، نگاهی به اطراف انداختم کسی نبود، به فریال دروغ گفتم و خوابم نمیومد میخواستم برم ببینم نیاز کجاست، آروم در ویلا رو باز کردم و رفتم داخل باغ.
کل باغ رو دنبال نیاز گشتم که نبود، برگشتم برم که با صدای گیتار ایستادم، سریع رد صدارو گرفتم و رسیدم به پشت ویلا، طاها نشسته بود رو تاب و داشت گیتار میزد، رفتم پشت یکی از درختا و زل زدم بهش.
چند دیقه گذشت که دست از گیتار زدن برداشت و زل زد به آسمون.
طاها- میدونم اونجایی بیا بیرون.
تعجب کردم، از کجا فهمید من اینجام؟! خواستم از پشت درخت بیام بیرون که سایه کسی رو دیدم که نزدیک طاها شد، دوباره برگشتم پشت درختا.
صدای ظریف یه دختر به گوشم رسید.
- دلم برات تنگ شده بود!
طاها بلند شد و دختر رو کشید تو بغلش و گفت :
طاها- منم.
یعنی این دختره کیه؟
طاها- خبر جدید داری؟
- آره، کسی که بمب گذاشته بود داخل سوله رو پیدا کردیم و ازش بازجویی کردیم و گفت از آدمایی کیه.
طاها- از آدمای کیه؟
- از آدمای فرشاد.
طاها- وای وای چطور نفهمیدم.
نشست روی تاب و اون دختره هم نشست کنارش و گفت :
- طاها باید یه چیز دیگههم بهت بگم.
طاها- چی؟
- رضا، رضا نمرده زندهاس.
طاها- چی؟!
با ضربهای که به سرم خورد چشمام سیاهی رفت و چیزی نفهمیدم...
#عشق_پر_دردسر
#رها
فریال- بیا قهوه بخور.
نشستم کنار فریال و لیوان قهوه رو گرفتم دستم و یکم ازش خوردم و گفتم :
رها- چقدر امروز خسته شدم.
فریال یکم از چاییش خورد و گفت :
فریال- اوهم منم، نیاز و ندیدی؟
سرمو به طرفین تکون دادم و گفتم :
رها- نه ندیدم، کلا از وقتی از ست برگشتم ندیدمش.
به نیاز شک کرده بودم، این چند روزه خیلی مشکوک بود از طرفی هم شده بود رفیقم و دلم نمیخواست زیر آبشو بزنم.
نفس عمیقی کشیدم و قهوهام رو یه نفس خوردم و لیوانش رو روی میز گذاشتم و گفتم :
رها- من میرم بخوابم.
فریال- اوکی خوب بخوابی.
رها- توام همینطور.
بدون هیچ حرفی از آشپزخونه خارج شدم، نگاهی به اطراف انداختم کسی نبود، به فریال دروغ گفتم و خوابم نمیومد میخواستم برم ببینم نیاز کجاست، آروم در ویلا رو باز کردم و رفتم داخل باغ.
کل باغ رو دنبال نیاز گشتم که نبود، برگشتم برم که با صدای گیتار ایستادم، سریع رد صدارو گرفتم و رسیدم به پشت ویلا، طاها نشسته بود رو تاب و داشت گیتار میزد، رفتم پشت یکی از درختا و زل زدم بهش.
چند دیقه گذشت که دست از گیتار زدن برداشت و زل زد به آسمون.
طاها- میدونم اونجایی بیا بیرون.
تعجب کردم، از کجا فهمید من اینجام؟! خواستم از پشت درخت بیام بیرون که سایه کسی رو دیدم که نزدیک طاها شد، دوباره برگشتم پشت درختا.
صدای ظریف یه دختر به گوشم رسید.
- دلم برات تنگ شده بود!
طاها بلند شد و دختر رو کشید تو بغلش و گفت :
طاها- منم.
یعنی این دختره کیه؟
طاها- خبر جدید داری؟
- آره، کسی که بمب گذاشته بود داخل سوله رو پیدا کردیم و ازش بازجویی کردیم و گفت از آدمایی کیه.
طاها- از آدمای کیه؟
- از آدمای فرشاد.
طاها- وای وای چطور نفهمیدم.
نشست روی تاب و اون دختره هم نشست کنارش و گفت :
- طاها باید یه چیز دیگههم بهت بگم.
طاها- چی؟
- رضا، رضا نمرده زندهاس.
طاها- چی؟!
با ضربهای که به سرم خورد چشمام سیاهی رفت و چیزی نفهمیدم...
#عشق_پر_دردسر
۱۳.۱k
۱۸ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.