part31
#part31
#طاها
عینکدودیم رو از روی چشمام برداشتم و وارد اتاقم شدم، به محض اینکه نشستم مبین اومد داخل اتاق.
مبین- طاها بدبخت شدیم.
متعجب نگاهش کردم و گفتم :
طاها- چیشده؟
مبین برگهای که دستش بود رو گذاشت رو میز و گفت :
مبین- وفایی ازمون شکایت کرده.
اخمی کردم و گفتم :
طاها- یعنی چی؟ برای چی آخه؟!
مبین- یادت رفته چجوری یارو رو کتک زدی؟
اخمام رو باز کردم و خونسرد گفتم :
طاها- بخاطر یه بادمجون که کنار چشمش کاشتم شکایت کرده؟ مرتیکه اسکل.
مبین- طاها بدبخت تا حد مرگ کتک زدی!
طاها- بهش پول میدم دهنشو میبندم.
مبین پوکر نگاهم کرد و گفت :
مبین- اوکی.
برگشت بره که انگار چیزی یادش بیاد سریع برگشت و گفت :
مبین- راستی فردا تولد نازی، تو عمارت جشن میگیرم ساعت هشت یادت نره بیای.
طاها- اوکی.
از اتاق خارج شد، منم بلند شدم برم که ترانه اومد داخل، مضطرب گفت :
ترانه- طاها رها حالش خیلی بده هرچی بهش میگم برو خونه استراحت کن گوش نمیده.
سریع از اتاق خارج شدم و همونطور که میرفتم سمت کافه نگران گفتم :
طاها- چش شده؟
ترانه- مریض شده فکر کنم.
وارد کافه شدم، فریال و نیاز و شکیب و مبین چندتا دیگه از بچههای شرکت دور رها جمع شده بودن داشتن باهاش حرف میزدن.
زدمشون کنار و رفتم نزدیک رها، چشماش نیمه باز بود و بیحال.
طاها- رها خوبی؟
سرشو برگردوند و نگاهم کرد و بیحال گفت :
رها- آره بابا خوبم اینا الکی شلوغش میکنن.
بلند شد و ایستاد و گفت :
رها- ببین از خوبم خوب ترم.
خواست بره تلو تلو خورد و دستش رو گذاشت رو سرش، داشت میافتاد که سریع بغلش کردم، نگاهی به صورتش کردم، چشماش بسته بود.
طاها- حالش اصلا خوب نیست، میبرمش دکتر.
فریال- حداقل وایسا منم بیام.
بیتوجه به حرفش راه افتادم سمت خروجی و داد زدم :
طاها- نیازی نیست.
به سختی در ماشین رو باز کردم گذاشتمش رو صندلی، دستم رو گذاشتم رو پیشونیش داشت تو تب میسوخت.
سریع نشستم پشت فرمون و راه افتادم سمت بیمارستان.
با باز شدن در اتاق سریع از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمت دکتر و نگران گفتم :
طاها- دکتر حالش چطوره؟
دکتر- تبشون خیلی بالا بود و خداروشکر الان بهتر شدن، فقط باید هواستون یمدت به همسرتون بیشتر باشه چون بیماری قلبی دارن و سیستم ایمنی بدنشون ضعیفِ و ممکنه مشکلی براشون پیش بیاد، من چندتا قرص مینویسم حتما بگیرید و سر ساعت بهشون بدید.
اجازه صحبتی به من رو نداد و سریع رفت، گفت بیماری قلبی؟
سریع شماره نازی رو گرفتم که بعداز چندتا بوق جواب داد :
نازی- جانم طاها؟
طاها- رها قلبش مشکل داره؟
چند ثانیه گذشت که جوابی نداد.
طاها- الو هستی؟
نازی- تو از کجا فهمیدی؟
طاها- پس داره.
نازی- میگم تو از کجا فهمی...
نذاشتم حرفش کامل بشه و قطع کردم، وارد اتاق رها شدم که با ورودم چشماش رو باز کرد و نگاهم کرد.
طاها- خوبی؟
رها- آره.
لبمو با زبونم تر کردم و گفتم :
طاها- رها، سیستم ایمنی بدنت پایینه و مشکل قلبی داری باید چند روز مراقب خودت باشی و استراحت کنی، یه هفته دو هفته بمون خونه من به آنا جون میگم این اتفاقات رو...
پرید بین حرفم و گفتم :
رها- آنا خونه نیست.
طاها- چرا؟
بیخیال گفت :
رها- با دوستاش رفته قشم.
آهانی گفتم و دیگه چیزی نگفتم، نگاهی بهش انداختم که دیدم زل زده به سقف و یه لبخند محو رو لباشه، سنگینی نگاهم رو که حس کرد برگشت و زل زد تو چشمام و گفت :
رها- میشه به آنا چیزی نگی؟
طاها- چرا؟
رها- چون اون نمیدونه من قلبم مشکل داره.
متعجب گفتم :
طاها- چرا؟
رها- خیلی سوال میکنی.
نگاهش کردم و چیزی نگفتم، چند دیقه تو سکوت گذشت که در اتاق باز شد و دکتر اومد داخل.
دکتر- خوبی دخترم؟
رها سری به معنی آره تکون داد که دکتر گفت :
دکتر- باید خیلی بیشتر مراقب خودت باشی به همسرتم گفتم سیستم ایمنی بدنت پایین، این داروها رو حتما بگیرید و سر ساعت بدید بهشون بخورن.
برگهای که دکتر گرفته بود سمتم رو گرفتم و گفتم :
طاها- چشم ممنون.
دکتر از اتاق رفت بیرون که رها متعجب پرسید :
رها- این گفت همسرم؟ این فکر کرده تو شوهری منی؟
نگاهم رو از روی برگه برداشتم و زل زدم بهش و گفتم :
طاها- از خداتم باشه.
چپ چپ نگاهم کرد و گفت :
رها- چی داری که مثلا از خدامم باشه؟ بخاطر اخلاق سگیت از خدام باشه؟ برای قیافه مثل عنت؟ یا هیکل عین گوریلت؟
پوکر فیس نگاهش کردم و کردم که گفت :
رها- قیافهات و اونجوری نکن شبیه خر میشی.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم :
طاها- هی من هیچی نمیگم تو بیشتر توهین نکن.
رها- برو بابا، برو ببین کی مرخص میشم.
#طاها
عینکدودیم رو از روی چشمام برداشتم و وارد اتاقم شدم، به محض اینکه نشستم مبین اومد داخل اتاق.
مبین- طاها بدبخت شدیم.
متعجب نگاهش کردم و گفتم :
طاها- چیشده؟
مبین برگهای که دستش بود رو گذاشت رو میز و گفت :
مبین- وفایی ازمون شکایت کرده.
اخمی کردم و گفتم :
طاها- یعنی چی؟ برای چی آخه؟!
مبین- یادت رفته چجوری یارو رو کتک زدی؟
اخمام رو باز کردم و خونسرد گفتم :
طاها- بخاطر یه بادمجون که کنار چشمش کاشتم شکایت کرده؟ مرتیکه اسکل.
مبین- طاها بدبخت تا حد مرگ کتک زدی!
طاها- بهش پول میدم دهنشو میبندم.
مبین پوکر نگاهم کرد و گفت :
مبین- اوکی.
برگشت بره که انگار چیزی یادش بیاد سریع برگشت و گفت :
مبین- راستی فردا تولد نازی، تو عمارت جشن میگیرم ساعت هشت یادت نره بیای.
طاها- اوکی.
از اتاق خارج شد، منم بلند شدم برم که ترانه اومد داخل، مضطرب گفت :
ترانه- طاها رها حالش خیلی بده هرچی بهش میگم برو خونه استراحت کن گوش نمیده.
سریع از اتاق خارج شدم و همونطور که میرفتم سمت کافه نگران گفتم :
طاها- چش شده؟
ترانه- مریض شده فکر کنم.
وارد کافه شدم، فریال و نیاز و شکیب و مبین چندتا دیگه از بچههای شرکت دور رها جمع شده بودن داشتن باهاش حرف میزدن.
زدمشون کنار و رفتم نزدیک رها، چشماش نیمه باز بود و بیحال.
طاها- رها خوبی؟
سرشو برگردوند و نگاهم کرد و بیحال گفت :
رها- آره بابا خوبم اینا الکی شلوغش میکنن.
بلند شد و ایستاد و گفت :
رها- ببین از خوبم خوب ترم.
خواست بره تلو تلو خورد و دستش رو گذاشت رو سرش، داشت میافتاد که سریع بغلش کردم، نگاهی به صورتش کردم، چشماش بسته بود.
طاها- حالش اصلا خوب نیست، میبرمش دکتر.
فریال- حداقل وایسا منم بیام.
بیتوجه به حرفش راه افتادم سمت خروجی و داد زدم :
طاها- نیازی نیست.
به سختی در ماشین رو باز کردم گذاشتمش رو صندلی، دستم رو گذاشتم رو پیشونیش داشت تو تب میسوخت.
سریع نشستم پشت فرمون و راه افتادم سمت بیمارستان.
با باز شدن در اتاق سریع از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمت دکتر و نگران گفتم :
طاها- دکتر حالش چطوره؟
دکتر- تبشون خیلی بالا بود و خداروشکر الان بهتر شدن، فقط باید هواستون یمدت به همسرتون بیشتر باشه چون بیماری قلبی دارن و سیستم ایمنی بدنشون ضعیفِ و ممکنه مشکلی براشون پیش بیاد، من چندتا قرص مینویسم حتما بگیرید و سر ساعت بهشون بدید.
اجازه صحبتی به من رو نداد و سریع رفت، گفت بیماری قلبی؟
سریع شماره نازی رو گرفتم که بعداز چندتا بوق جواب داد :
نازی- جانم طاها؟
طاها- رها قلبش مشکل داره؟
چند ثانیه گذشت که جوابی نداد.
طاها- الو هستی؟
نازی- تو از کجا فهمیدی؟
طاها- پس داره.
نازی- میگم تو از کجا فهمی...
نذاشتم حرفش کامل بشه و قطع کردم، وارد اتاق رها شدم که با ورودم چشماش رو باز کرد و نگاهم کرد.
طاها- خوبی؟
رها- آره.
لبمو با زبونم تر کردم و گفتم :
طاها- رها، سیستم ایمنی بدنت پایینه و مشکل قلبی داری باید چند روز مراقب خودت باشی و استراحت کنی، یه هفته دو هفته بمون خونه من به آنا جون میگم این اتفاقات رو...
پرید بین حرفم و گفتم :
رها- آنا خونه نیست.
طاها- چرا؟
بیخیال گفت :
رها- با دوستاش رفته قشم.
آهانی گفتم و دیگه چیزی نگفتم، نگاهی بهش انداختم که دیدم زل زده به سقف و یه لبخند محو رو لباشه، سنگینی نگاهم رو که حس کرد برگشت و زل زد تو چشمام و گفت :
رها- میشه به آنا چیزی نگی؟
طاها- چرا؟
رها- چون اون نمیدونه من قلبم مشکل داره.
متعجب گفتم :
طاها- چرا؟
رها- خیلی سوال میکنی.
نگاهش کردم و چیزی نگفتم، چند دیقه تو سکوت گذشت که در اتاق باز شد و دکتر اومد داخل.
دکتر- خوبی دخترم؟
رها سری به معنی آره تکون داد که دکتر گفت :
دکتر- باید خیلی بیشتر مراقب خودت باشی به همسرتم گفتم سیستم ایمنی بدنت پایین، این داروها رو حتما بگیرید و سر ساعت بدید بهشون بخورن.
برگهای که دکتر گرفته بود سمتم رو گرفتم و گفتم :
طاها- چشم ممنون.
دکتر از اتاق رفت بیرون که رها متعجب پرسید :
رها- این گفت همسرم؟ این فکر کرده تو شوهری منی؟
نگاهم رو از روی برگه برداشتم و زل زدم بهش و گفتم :
طاها- از خداتم باشه.
چپ چپ نگاهم کرد و گفت :
رها- چی داری که مثلا از خدامم باشه؟ بخاطر اخلاق سگیت از خدام باشه؟ برای قیافه مثل عنت؟ یا هیکل عین گوریلت؟
پوکر فیس نگاهش کردم و کردم که گفت :
رها- قیافهات و اونجوری نکن شبیه خر میشی.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم :
طاها- هی من هیچی نمیگم تو بیشتر توهین نکن.
رها- برو بابا، برو ببین کی مرخص میشم.
۴۵.۷k
۱۸ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.