part30
#part30
#رها
<دو ماه بعد>
همونطور که پوست لبم رو میکندم با چشمام برای آیدا که تو حلق طاها بود خط و نشون میکشیدم.
از اینکه اون دختره رو نزدیک طاها میدیدم عصبی میشدم و میخواستم برم سرشو از تنش جدا کنم!
با صدای نیاز برگشتم سمتش و عصبی گفتم :
رها- چیه؟
نیاز- بابا بیا اینور چیه هست که رفتی چسبیدی اونجا زل زدی به اون دوتا ایکبیری؟
چاقوی تو دستم رو چرخوندم سمت نیاز و گفتم :
رها- نیاز، دلم میخواد برم سمت آیدا، این چاقو رو بگیرم سمتش همینطور آروم آروم نزدیکش بشم بعدش چاقو رو بکنم تو چشماش و چشماش رو از حدقه دربیارم بعدش با همین چاقو سرش رو از تنش جدا کنم و تو باغچه جلوی شرکت چال کنم.
به خودم اومدم دیدم نیاز چسبیده به دیوار داره با ترس به منی که چاقو رو گرفتم جلوی چشماش نگاه میکنه، سریع خودم رو کشیدم عقب و چاقو رو گذاشتم سرجاش و گفتم :
رها- ببخشید.
نیاز نفسش رو فوت کرد بیرون و گفت :
نیاز- وای ترسیدم یه لحظه گفتم من و داری آیدا میبینی الان میزنی چشمای من رو در میاری.
لبمو گزیدم و چیزی نگفتم، دستمالی برداشتم و رفتم سمت میزا مشغول تمیز کردن میزای داخل کافه شدم.
طاها- خسته نباشی.
از ترس ده متر پریدم هوا، همونطور که دستم رو قلبم بود و داشتم از ترس نفس نفس میزدم گفتم :
رها- درد بگیری ترسیدم.
طاها- چجوری تو فکر بودی که اینهمه ترسیدی.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم :
رها- نه راستش دیشب یه رمان ترسناک خوندم بعدش یه قسمت داشت که دختره داشت ظرفاشون رو میشست که یهو صدای یکی و میشنوه منم صدای تورو شنیدم یهو ترسیدم.
طاها- آهان، میگم همه رفتن نمیخوای بری؟
بیهواس گفتم :
رها- نه تا آیدا هست منم هستم.
طاها با تعجب نگاهم کرد که فهمیدم چه سوتی دادم، دستپاچه گفتم :
رها- نه چیز یعنی، چیز چیز دیگه...
یهو کلافه شدم و داد زدم :
رها- اه چرا من و تو موقعیتهای سخت قرار میدی؟
سریع رفتم گوشیم رو برداشتم و پیشبند رو پرت کردم سمت پیشخوان و از شرکت زدم بیرون، بارون با شدت داشت میبارید، کلاه هودیم رو کشیدم سرم و تصمیم گرفتم پیاده برم خونه.
#طاها
کلافه به آیدا نگاه کردم.
آیدا- طاها چت شده؟
طاها- هیچی یکم خستهام فقط.
آیدا- اتفاقی افتاده؟
چشمام رو بستم و گفتم :
طاها- نه.
آیدا- چند وقته خوب نیستیا.
عصبی یکم صدامو بردم بالا و گفتم :
طاها- آیدا الان حالم خوب نیست میشه انقدر گیر ندی بهم؟
چیزی نگفت و سرشو انداخت پایین، پوفی کشیدم و خسته بلند شدم و رفتم سمتش و گفتم :
طاها- آیدا یکم درک کن، کارای شرکت از اینور ریخته رو سرم از اونور کارای باند و محمولههای جدید واقعا این چند وقته خیلی خسته شدم ببخشید اگر ناراحتت کردم.
با لبخند نگاهم کرد و یهو لباش رو گذاشت رو لبام و کوتاه و آروم بوسید، خواست بکشه عقب که نذاشتم و ایندفعه من لباشو بوسیدم...
#عشق_پر_دردسر
#رها
<دو ماه بعد>
همونطور که پوست لبم رو میکندم با چشمام برای آیدا که تو حلق طاها بود خط و نشون میکشیدم.
از اینکه اون دختره رو نزدیک طاها میدیدم عصبی میشدم و میخواستم برم سرشو از تنش جدا کنم!
با صدای نیاز برگشتم سمتش و عصبی گفتم :
رها- چیه؟
نیاز- بابا بیا اینور چیه هست که رفتی چسبیدی اونجا زل زدی به اون دوتا ایکبیری؟
چاقوی تو دستم رو چرخوندم سمت نیاز و گفتم :
رها- نیاز، دلم میخواد برم سمت آیدا، این چاقو رو بگیرم سمتش همینطور آروم آروم نزدیکش بشم بعدش چاقو رو بکنم تو چشماش و چشماش رو از حدقه دربیارم بعدش با همین چاقو سرش رو از تنش جدا کنم و تو باغچه جلوی شرکت چال کنم.
به خودم اومدم دیدم نیاز چسبیده به دیوار داره با ترس به منی که چاقو رو گرفتم جلوی چشماش نگاه میکنه، سریع خودم رو کشیدم عقب و چاقو رو گذاشتم سرجاش و گفتم :
رها- ببخشید.
نیاز نفسش رو فوت کرد بیرون و گفت :
نیاز- وای ترسیدم یه لحظه گفتم من و داری آیدا میبینی الان میزنی چشمای من رو در میاری.
لبمو گزیدم و چیزی نگفتم، دستمالی برداشتم و رفتم سمت میزا مشغول تمیز کردن میزای داخل کافه شدم.
طاها- خسته نباشی.
از ترس ده متر پریدم هوا، همونطور که دستم رو قلبم بود و داشتم از ترس نفس نفس میزدم گفتم :
رها- درد بگیری ترسیدم.
طاها- چجوری تو فکر بودی که اینهمه ترسیدی.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم :
رها- نه راستش دیشب یه رمان ترسناک خوندم بعدش یه قسمت داشت که دختره داشت ظرفاشون رو میشست که یهو صدای یکی و میشنوه منم صدای تورو شنیدم یهو ترسیدم.
طاها- آهان، میگم همه رفتن نمیخوای بری؟
بیهواس گفتم :
رها- نه تا آیدا هست منم هستم.
طاها با تعجب نگاهم کرد که فهمیدم چه سوتی دادم، دستپاچه گفتم :
رها- نه چیز یعنی، چیز چیز دیگه...
یهو کلافه شدم و داد زدم :
رها- اه چرا من و تو موقعیتهای سخت قرار میدی؟
سریع رفتم گوشیم رو برداشتم و پیشبند رو پرت کردم سمت پیشخوان و از شرکت زدم بیرون، بارون با شدت داشت میبارید، کلاه هودیم رو کشیدم سرم و تصمیم گرفتم پیاده برم خونه.
#طاها
کلافه به آیدا نگاه کردم.
آیدا- طاها چت شده؟
طاها- هیچی یکم خستهام فقط.
آیدا- اتفاقی افتاده؟
چشمام رو بستم و گفتم :
طاها- نه.
آیدا- چند وقته خوب نیستیا.
عصبی یکم صدامو بردم بالا و گفتم :
طاها- آیدا الان حالم خوب نیست میشه انقدر گیر ندی بهم؟
چیزی نگفت و سرشو انداخت پایین، پوفی کشیدم و خسته بلند شدم و رفتم سمتش و گفتم :
طاها- آیدا یکم درک کن، کارای شرکت از اینور ریخته رو سرم از اونور کارای باند و محمولههای جدید واقعا این چند وقته خیلی خسته شدم ببخشید اگر ناراحتت کردم.
با لبخند نگاهم کرد و یهو لباش رو گذاشت رو لبام و کوتاه و آروم بوسید، خواست بکشه عقب که نذاشتم و ایندفعه من لباشو بوسیدم...
#عشق_پر_دردسر
۲۳.۸k
۱۸ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.