رمان همزاد
رمان همزاد
پارت۴۵
اشکان:بهتره بجای خوردن همدیگه غذایی درست کنین که ما بخوریم تا مثل شما همدیگر رو ،ممنون میشم.
سرخ شده بود.. و از خجالت به سرامیک خیره شدم اخه چرا همیشه این اشکان در هین ارتکاب جرم این مگس جڋاب پیداش میشه ..هوففف....البته این آدین هم تقسیر داره همش..هوففف(اخی بچم چقدر حرص میخوره همش هوفشو بالا میارن بیشولا..هوففف)...
آدین:خـا..حالا لگن و پارچه رو بزار برو به پی نخد سیاهت بزار ماهم به خوردنمون ادامه بدیم....راستی آدرینا تبش پایین اومد؟
اشکان:پرویی دیگه چه میشه کرده...آره خواهرت هم خوبه..
بعد همینطور که وسایلو روی میز میزاشت و بیرون میرفت زیر لب زمزمه میکرد که بی شباهت به همه چی میخورد غیر از زمزمه.
-اره دیگه خودشون میشینن حال میکنن ما باید بشینیم پارچه سرد بزاریم روی پاهای خواهرشون
بعد صداشو نازک یا همون زنونه کردو گفت:
-کثافتا گولم زدن:(
با رفتنش شروع به خندیدن کردم آدین هم با لبخند دلنشینو جذابی نگام میکرد...
آدین:اگه بخوای اشکانو تو قفس میندازم و کاری میکنم صبح تا شب برات فک بزنه تا همیشه این خنده ی نازتو ببینم.
موهام که جلوی چشمام بود رو پوشت گوشم گذاشتم و مشغول خورد کردن سبزی ها شدم.
-خب..میگم سر آشپز نور قرار برای شکم گرسنه خانواده ی فرهمند چی درست کنی؟
-نمی دونم..فعلا که دارم برای آدرینا سوپ درست میکنم.
آدین چشماشو بست و همینطور که وای وای میکردو سرشو تکون میداد گفت:
-وای وای این سوپ خوردن داره.
لبخندی زدم اما یهو لبخند از لبام پاک شد و جاشو به استرسو نگرانی داد
-اما آدین نمی دونم چی واسه خودمون درست کنم؟
-جان آدین..جانم...نگران نباش نمیخواد تدارک ببینی.
-ولی نمیشه که..میگم ی زشت پلو با مرغ درست کنم و قرمه سبزی و واسه دسر هم ی ژله بستنی یا کیک و ..وای نمی دونم
آدین کاردی که دستم بود و داشتم با حرص روی سبزی ها خورد میکردم گرفتو و روی میز گڋاشت و دستشو روی شونم گڋاشتا به سمت خودش برگردوند وگفت:
-عزیزمن...خانوم من..نورم...چرا انقدر نگرانی مگه میخوای مهمونی بگیری تازه شم اینا اصلا وظایف ت نیس عزیزم...نمیخواد اصلا چیزی درست کنی خودم میرم بیرون غذا میگیرم...خیلی خوب
کمی آروم شدم ولی زیر لب گفتم:
-قرمه سبزی درست کنم چی؟
آخمی کردوگفت:از قرمه سبزی بدم میاد.
با تعجب گفتم:چرا اکثر مردای ایرانی عاشق قرمه سبزین!!
-اولا من عاشق توم نه قرمه سبزی...خوب تو فکر کن من ایرانی نیستم مریخیم.
الکی خودمو به تعجب زدم و چشمامو درشت کردمو گفتم:
-وای یعنی من الان دارم با ی موجود فضایی که از مریخ اومده حرف میزنم!!
گونمو بوسیدوگفت:
-بله خانوم زمینی تازشم دارین با خوشگلش حرف میزنین.
لبخند شیطونی زدم وگفتم:
-منظورت همون مگسه دیگه..
موهامو به هم ریخت که باعث شد همه روی صورتم بریزه وگفت:
-همون مگس جذاب
-نورم
-بله
-بیا ببین چطورع؟
رفتم سمت قابلمه و با ی قاشق مزه شو چشیدم...عالی بود..تعجب کردم یعنی ی پسر انقدر میتونه آشپزیش خوب باشع..
همینطور با دقت نگام میکرد تا ببینه نظرم در مورد مرغی گه درست کرده چیع، گفت:
-بد شد؟..شور؟تلخ؟شیرینه؟تنده؟..یا
پریدم سر حرفش وگفتم:
-عالی آدین..خیلی خوشمزست فکرشو نمی کردم انقدر دستپختت خوب باشه!
آدین دستشو روی سینش گذاشت و ی احترام گذاشت و گفت:
-خوب دیگه مااینیم انقدر خجالتم نده پوستم خراب میشه..
خندیی کردم و گفتم:
-چه ربطی داشت؟
با صداقت گفت:خواستم ناز کنم بعد تو بیای گونمو به بوسیو بگی دیگه خراب نمیشه..
بعد به حالت قهر سرشو اون سمتی کرد.خندیی کردم..که صدای زنگ بلند شدم سریع با همون روپوش آشپزی به سمت در رفتم و در باز کردم که آراز دیدم...ی سیوشرت مشکی اسپرت با شلوار، کفش و کلاه مشکی پوشیده بود کلاه بافت زمستونیش خیلی قشنگ بود...آراز ی طور خواسی نگام میکرد مثل اون روزی که خونه مامان آرزو بودم...عجیب بود..
-سلام خوبین؟
سریع چشماشو بست و فشاری بهش وارد کرد و بعد با شوخی وخنده گفت:
-به به سلام زن داداش...نگو که مادرشوهر جونت مجبورت کرده غذا درست کنی؟
خندی ریزی کردم و گفتم:
-نه...بیا تو هوا سرده
بعد مثل خودش گفتم:تازه در مورد مادرشوهر جون من اینجور نگو...
آراز خنده ی کرد که آدین از آشپز خونه امد بیرون و با تعجب به مانگاه کرد که آراز گفت:
-آفرین آدین داری زنتم مثل خودت شیطون میکنیاا
آدین صداشو نازک کرد یا همون مثل دخترای قرتی گفت:
-وا عزیزمممم من کجامممم شیطونههه
آرازم صداشو کلفت کردوگفت:
-نه خانوممم شما شیطون نیستی ی پا شاخ اینستای
اشکانم از اون طرف صداشو شبیه بچه ها کردوگفت:
-بابایی بابایی شاخ گینستا چیع؟
من که وسعت این مسخره بازیاشون میخندیدم صدای زنگ اومد که مجبور شدم با همون خنده به سمت در برم و درو باز کنم که جز بابا و مامان وخاله و عمو کسی نبود.
سرشام همه از دستپخت من و آدین تعریف میکردن و خاله همش می
پارت۴۵
اشکان:بهتره بجای خوردن همدیگه غذایی درست کنین که ما بخوریم تا مثل شما همدیگر رو ،ممنون میشم.
سرخ شده بود.. و از خجالت به سرامیک خیره شدم اخه چرا همیشه این اشکان در هین ارتکاب جرم این مگس جڋاب پیداش میشه ..هوففف....البته این آدین هم تقسیر داره همش..هوففف(اخی بچم چقدر حرص میخوره همش هوفشو بالا میارن بیشولا..هوففف)...
آدین:خـا..حالا لگن و پارچه رو بزار برو به پی نخد سیاهت بزار ماهم به خوردنمون ادامه بدیم....راستی آدرینا تبش پایین اومد؟
اشکان:پرویی دیگه چه میشه کرده...آره خواهرت هم خوبه..
بعد همینطور که وسایلو روی میز میزاشت و بیرون میرفت زیر لب زمزمه میکرد که بی شباهت به همه چی میخورد غیر از زمزمه.
-اره دیگه خودشون میشینن حال میکنن ما باید بشینیم پارچه سرد بزاریم روی پاهای خواهرشون
بعد صداشو نازک یا همون زنونه کردو گفت:
-کثافتا گولم زدن:(
با رفتنش شروع به خندیدن کردم آدین هم با لبخند دلنشینو جذابی نگام میکرد...
آدین:اگه بخوای اشکانو تو قفس میندازم و کاری میکنم صبح تا شب برات فک بزنه تا همیشه این خنده ی نازتو ببینم.
موهام که جلوی چشمام بود رو پوشت گوشم گذاشتم و مشغول خورد کردن سبزی ها شدم.
-خب..میگم سر آشپز نور قرار برای شکم گرسنه خانواده ی فرهمند چی درست کنی؟
-نمی دونم..فعلا که دارم برای آدرینا سوپ درست میکنم.
آدین چشماشو بست و همینطور که وای وای میکردو سرشو تکون میداد گفت:
-وای وای این سوپ خوردن داره.
لبخندی زدم اما یهو لبخند از لبام پاک شد و جاشو به استرسو نگرانی داد
-اما آدین نمی دونم چی واسه خودمون درست کنم؟
-جان آدین..جانم...نگران نباش نمیخواد تدارک ببینی.
-ولی نمیشه که..میگم ی زشت پلو با مرغ درست کنم و قرمه سبزی و واسه دسر هم ی ژله بستنی یا کیک و ..وای نمی دونم
آدین کاردی که دستم بود و داشتم با حرص روی سبزی ها خورد میکردم گرفتو و روی میز گڋاشت و دستشو روی شونم گڋاشتا به سمت خودش برگردوند وگفت:
-عزیزمن...خانوم من..نورم...چرا انقدر نگرانی مگه میخوای مهمونی بگیری تازه شم اینا اصلا وظایف ت نیس عزیزم...نمیخواد اصلا چیزی درست کنی خودم میرم بیرون غذا میگیرم...خیلی خوب
کمی آروم شدم ولی زیر لب گفتم:
-قرمه سبزی درست کنم چی؟
آخمی کردوگفت:از قرمه سبزی بدم میاد.
با تعجب گفتم:چرا اکثر مردای ایرانی عاشق قرمه سبزین!!
-اولا من عاشق توم نه قرمه سبزی...خوب تو فکر کن من ایرانی نیستم مریخیم.
الکی خودمو به تعجب زدم و چشمامو درشت کردمو گفتم:
-وای یعنی من الان دارم با ی موجود فضایی که از مریخ اومده حرف میزنم!!
گونمو بوسیدوگفت:
-بله خانوم زمینی تازشم دارین با خوشگلش حرف میزنین.
لبخند شیطونی زدم وگفتم:
-منظورت همون مگسه دیگه..
موهامو به هم ریخت که باعث شد همه روی صورتم بریزه وگفت:
-همون مگس جذاب
-نورم
-بله
-بیا ببین چطورع؟
رفتم سمت قابلمه و با ی قاشق مزه شو چشیدم...عالی بود..تعجب کردم یعنی ی پسر انقدر میتونه آشپزیش خوب باشع..
همینطور با دقت نگام میکرد تا ببینه نظرم در مورد مرغی گه درست کرده چیع، گفت:
-بد شد؟..شور؟تلخ؟شیرینه؟تنده؟..یا
پریدم سر حرفش وگفتم:
-عالی آدین..خیلی خوشمزست فکرشو نمی کردم انقدر دستپختت خوب باشه!
آدین دستشو روی سینش گذاشت و ی احترام گذاشت و گفت:
-خوب دیگه مااینیم انقدر خجالتم نده پوستم خراب میشه..
خندیی کردم و گفتم:
-چه ربطی داشت؟
با صداقت گفت:خواستم ناز کنم بعد تو بیای گونمو به بوسیو بگی دیگه خراب نمیشه..
بعد به حالت قهر سرشو اون سمتی کرد.خندیی کردم..که صدای زنگ بلند شدم سریع با همون روپوش آشپزی به سمت در رفتم و در باز کردم که آراز دیدم...ی سیوشرت مشکی اسپرت با شلوار، کفش و کلاه مشکی پوشیده بود کلاه بافت زمستونیش خیلی قشنگ بود...آراز ی طور خواسی نگام میکرد مثل اون روزی که خونه مامان آرزو بودم...عجیب بود..
-سلام خوبین؟
سریع چشماشو بست و فشاری بهش وارد کرد و بعد با شوخی وخنده گفت:
-به به سلام زن داداش...نگو که مادرشوهر جونت مجبورت کرده غذا درست کنی؟
خندی ریزی کردم و گفتم:
-نه...بیا تو هوا سرده
بعد مثل خودش گفتم:تازه در مورد مادرشوهر جون من اینجور نگو...
آراز خنده ی کرد که آدین از آشپز خونه امد بیرون و با تعجب به مانگاه کرد که آراز گفت:
-آفرین آدین داری زنتم مثل خودت شیطون میکنیاا
آدین صداشو نازک کرد یا همون مثل دخترای قرتی گفت:
-وا عزیزمممم من کجامممم شیطونههه
آرازم صداشو کلفت کردوگفت:
-نه خانوممم شما شیطون نیستی ی پا شاخ اینستای
اشکانم از اون طرف صداشو شبیه بچه ها کردوگفت:
-بابایی بابایی شاخ گینستا چیع؟
من که وسعت این مسخره بازیاشون میخندیدم صدای زنگ اومد که مجبور شدم با همون خنده به سمت در برم و درو باز کنم که جز بابا و مامان وخاله و عمو کسی نبود.
سرشام همه از دستپخت من و آدین تعریف میکردن و خاله همش می
۲۲.۷k
۲۲ بهمن ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.