رمان همزاد
رمان همزاد
پارت ۴۳
_اشکان بزارم زمین باتوم... ععع اشکان چرا میری بیرون؟... اشکانی..اشکان جونم..تروجان م..
_اگه میخوای زنده بمونی لالشو
سرشو تو گردنم فرو کرد و همینطور که هق هق میکرد فوش کشمم میکرد...هوا خیلی سرد بود لرزش بدنشو از سرما حس کردم... به سمت ساحل رفتم... دریا طوفانی بود معلوم بود امشب ی بارونی همراه هس... بادندون که از سرما به هم بر میخوردن گفت:
_اشکان.. غلط کردم... توروخدا بریم... خونه دارم.. یخ میزنم...
پاهامو تو آب فروکردم. صداشو زیر گوشم می شنیدم...که توروخدا توروخدا میکرد..ی لحظه پشیمون شدم اشکان پسر اگه حالش بد شع چی؟...اگه مشروب هم میخورد حالش بد میشد...این دختر نیاز به تنبیه داره...تو عمق زیاد دریا رفتم آب تا سینم میرسید برای آدرینا هم کل قدش میشد...بندازمش تو آب اگه چیزی بشه چی؟...ولش کن نمیخواد نمیندازمش... اون روز با سام رفت چی؟ ههههه مثلا رفتن درس کار کنن یا عشق وحال...لعنتی الان چرا یاد اون افتادم... اوففففف... کار امروزش چی اگه جای من آدین بود متمعنا ی سیلی جانانه بهش میزد...
نفس عمیق کشیدم و دستمو از پاهاش جدا کردم..تقلا میکرد و اسمشو صدا میزد...قلبم تند تند میزد انگار میخواست قفسه سینم رو سوراخ کنه... آدرینا این کار فقط برای خودته لطفا از دستم ناراحت نشو...من آدم بدی نیستم...
#آدرینا
تقلا میکردم..تا از دریایی لعنتی که انگار داشت میکشیدم به سمت خودش فرار کنم...پاهام سست شده بود...آب های که میخوردم نفسمو بند می اورد...چشمام بسته شد...لبام که از سرما کبود شده بود دیگه اسمشو صدا نمی زد و ازش خواهش و التماس نمی کرد... فقط داشتم کلمه ازت متنفرم رو تو ذهنم تکرار میکردم... من آدرینا دختری که هیچ وقت کینه ای نبود الان میخواد از پسری که این کارو باهاش کرده بود متنفر بشه... ازت متنفرم اشکان...متنفرم...تا ابدیت..
با فشار زیادی که به معدم وارد شد هرچی آب تو دهنم بود رو ریختم...سرم به جای گرمی برخورد کرد...کمرم رو نوازش میکرد و زیر گوشم میگفت :
_آدرینا نمیخواستم اینطوری شع فقط میخواستم تنبیت کنم..اون لحظه خیلی عصبانی بودم و فکر میکردم مست با..
پریدم سر حرفش و به سختی و با تمسخر گفتم :
_ولم کن...باشع اره حق باتوع..
بعدم با تقلا از آغوشش بیرون اومدم. وبه سختی بلند شدم و راه افتادم... سرم گیج میرفت و هیچ تعدلی روی خودم نداشتم... نزدیک بود بیفتم که دستی زیر پام و گردنم اومد و منو وارد آغوشش کرد تقلایی نکردم..یعنی اصلا حالی نداشتم که بخواهم تقلا کنم...صدای قلبشو زیر گوشم حس میکردم
چقدر تند میزنه!وا...با صدای قلبش که انگار ترانه شیرینی برام بود خوابم برد...
صداشو زیر گوشم شنیدم که گفت:
_آدرینا عزیزم... پاشو لباستو عوض کن.
بلند شدم و همینطور بی حال به سمت کمد لباسام میرفتم گفتم:
_برو بیرون...
حرفتو با تحکم گفتم که سریع و بدون هیچ حرفی بیرون رفت.
لباسمو عوض کردم و روی تختم خوابیدم...
با حس نوازشی کسی و بوسیدن گونم چشمامو باز کردم و با دیدن اجی جونم لبخندی روی لبام اومد. صدای قشنگو شنیدم که گفت:
_الهی فدات شم..چی شدی عزیز من...اخه تو اون هوای سرد کسی لبه دریا میره اونم برای شنا...الان من باید با این تبی که کردی چیکار کنم آجی
با ناراحتی این حرفها رو بهم میزد..ههههه گفته رفتم شنا بیشعور باز نگفته خودش داست منو میکشد.
_اوم اونوقت میشه به پرسم آبجی من با خان داداش من کجا بودن؟ یعنی لب دریا نبودن!..
لبخند خوشگلی زد اخی فدای خنده های خوشگله برم با همین خنده هاش دادشمو دیونه کرده دیگع...
صدای در اومد و پسری خوشگلی وارد شد و به سمتم اومد و مو هامو بوسید و قربون صدقم میرفت و من با اینکار اش تو آسمونا بودم نه نه ببخشید تو زحل به سر میبردم...
دستاشو بالا بردم و لبا ور چیدم و مثل بچه ها گفتم:
_بغل
_نچ..نمیشه سرما میخورم..
_تلو خدا
خندی کرد و مثل خودم گفت:
_نچ..دلت میلاد سلما بخولم.
_اگه بگلم نتولی گیله میتونم.
_گیله تون
عصابم خورد شد و بلند گفتم:آدین
آدین محکم بغلم کردو گفت:
_آدین غمتو نبینه.
همینطور که تو بغل منبع آرامشم بودم وارد اتاق شدبا نفرت نگاه کردم، داداشی نمی دونی این پسره که مثل داداشت میدونیش باعث غم اجیت شده..
#mahi;)
پارت ۴۳
_اشکان بزارم زمین باتوم... ععع اشکان چرا میری بیرون؟... اشکانی..اشکان جونم..تروجان م..
_اگه میخوای زنده بمونی لالشو
سرشو تو گردنم فرو کرد و همینطور که هق هق میکرد فوش کشمم میکرد...هوا خیلی سرد بود لرزش بدنشو از سرما حس کردم... به سمت ساحل رفتم... دریا طوفانی بود معلوم بود امشب ی بارونی همراه هس... بادندون که از سرما به هم بر میخوردن گفت:
_اشکان.. غلط کردم... توروخدا بریم... خونه دارم.. یخ میزنم...
پاهامو تو آب فروکردم. صداشو زیر گوشم می شنیدم...که توروخدا توروخدا میکرد..ی لحظه پشیمون شدم اشکان پسر اگه حالش بد شع چی؟...اگه مشروب هم میخورد حالش بد میشد...این دختر نیاز به تنبیه داره...تو عمق زیاد دریا رفتم آب تا سینم میرسید برای آدرینا هم کل قدش میشد...بندازمش تو آب اگه چیزی بشه چی؟...ولش کن نمیخواد نمیندازمش... اون روز با سام رفت چی؟ ههههه مثلا رفتن درس کار کنن یا عشق وحال...لعنتی الان چرا یاد اون افتادم... اوففففف... کار امروزش چی اگه جای من آدین بود متمعنا ی سیلی جانانه بهش میزد...
نفس عمیق کشیدم و دستمو از پاهاش جدا کردم..تقلا میکرد و اسمشو صدا میزد...قلبم تند تند میزد انگار میخواست قفسه سینم رو سوراخ کنه... آدرینا این کار فقط برای خودته لطفا از دستم ناراحت نشو...من آدم بدی نیستم...
#آدرینا
تقلا میکردم..تا از دریایی لعنتی که انگار داشت میکشیدم به سمت خودش فرار کنم...پاهام سست شده بود...آب های که میخوردم نفسمو بند می اورد...چشمام بسته شد...لبام که از سرما کبود شده بود دیگه اسمشو صدا نمی زد و ازش خواهش و التماس نمی کرد... فقط داشتم کلمه ازت متنفرم رو تو ذهنم تکرار میکردم... من آدرینا دختری که هیچ وقت کینه ای نبود الان میخواد از پسری که این کارو باهاش کرده بود متنفر بشه... ازت متنفرم اشکان...متنفرم...تا ابدیت..
با فشار زیادی که به معدم وارد شد هرچی آب تو دهنم بود رو ریختم...سرم به جای گرمی برخورد کرد...کمرم رو نوازش میکرد و زیر گوشم میگفت :
_آدرینا نمیخواستم اینطوری شع فقط میخواستم تنبیت کنم..اون لحظه خیلی عصبانی بودم و فکر میکردم مست با..
پریدم سر حرفش و به سختی و با تمسخر گفتم :
_ولم کن...باشع اره حق باتوع..
بعدم با تقلا از آغوشش بیرون اومدم. وبه سختی بلند شدم و راه افتادم... سرم گیج میرفت و هیچ تعدلی روی خودم نداشتم... نزدیک بود بیفتم که دستی زیر پام و گردنم اومد و منو وارد آغوشش کرد تقلایی نکردم..یعنی اصلا حالی نداشتم که بخواهم تقلا کنم...صدای قلبشو زیر گوشم حس میکردم
چقدر تند میزنه!وا...با صدای قلبش که انگار ترانه شیرینی برام بود خوابم برد...
صداشو زیر گوشم شنیدم که گفت:
_آدرینا عزیزم... پاشو لباستو عوض کن.
بلند شدم و همینطور بی حال به سمت کمد لباسام میرفتم گفتم:
_برو بیرون...
حرفتو با تحکم گفتم که سریع و بدون هیچ حرفی بیرون رفت.
لباسمو عوض کردم و روی تختم خوابیدم...
با حس نوازشی کسی و بوسیدن گونم چشمامو باز کردم و با دیدن اجی جونم لبخندی روی لبام اومد. صدای قشنگو شنیدم که گفت:
_الهی فدات شم..چی شدی عزیز من...اخه تو اون هوای سرد کسی لبه دریا میره اونم برای شنا...الان من باید با این تبی که کردی چیکار کنم آجی
با ناراحتی این حرفها رو بهم میزد..ههههه گفته رفتم شنا بیشعور باز نگفته خودش داست منو میکشد.
_اوم اونوقت میشه به پرسم آبجی من با خان داداش من کجا بودن؟ یعنی لب دریا نبودن!..
لبخند خوشگلی زد اخی فدای خنده های خوشگله برم با همین خنده هاش دادشمو دیونه کرده دیگع...
صدای در اومد و پسری خوشگلی وارد شد و به سمتم اومد و مو هامو بوسید و قربون صدقم میرفت و من با اینکار اش تو آسمونا بودم نه نه ببخشید تو زحل به سر میبردم...
دستاشو بالا بردم و لبا ور چیدم و مثل بچه ها گفتم:
_بغل
_نچ..نمیشه سرما میخورم..
_تلو خدا
خندی کرد و مثل خودم گفت:
_نچ..دلت میلاد سلما بخولم.
_اگه بگلم نتولی گیله میتونم.
_گیله تون
عصابم خورد شد و بلند گفتم:آدین
آدین محکم بغلم کردو گفت:
_آدین غمتو نبینه.
همینطور که تو بغل منبع آرامشم بودم وارد اتاق شدبا نفرت نگاه کردم، داداشی نمی دونی این پسره که مثل داداشت میدونیش باعث غم اجیت شده..
#mahi;)
۹.۵k
۲۰ بهمن ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.