رمان تمنا
رمان تمنا
قسمت52
با صدای زنگ آیفون و همزمان گوشی موبایلم از خواب بیدار شدم
چند بار پلکامو رو هم فشردم تا بتونم چشامو خوب باز کنم در همون حال موبایل رو جواب دادم:
- بله...
صدای عصبی و متعجب پدیده رو شنیدم :
- پندار یه ساعته جلو درم بابا خسته شدم بس که بهت زنگ زدم بیا درو باز کن
با تعجب به ساعت نگاه کردم 12ظهر بود خوبه بهش گفتم بعداز ظهر بیا نه دم ظهر
تلفن رو قطع کردم و سریع رفتم دکمه آیفون رو زدم و بعد از 2دقیقه پدیده اومد داخل آپارتمان و با قیافه ای معترض به من نگاه کرد خندیدمو گفتم:
- سلام پدیده خانم چرا اینجوری نگاه میکنی
پدیده-نگات نکنم بهم میگی بیام پیشت کارم داری بعد وقتی میام هرچی در میزنم
زنگ میزنم جواب نمیدی دیگه می خواستم بشینم دم درو گریه کنم تو چه خواب سنگینی داری پسر ای ول بخدا
خمیازه ای کشیدمو گفتم:
-حالا چرا جوش میاری....دیشب که شما تو خواب ناز تشریف داشتی
من تا صبح بیدار بودم بعدشم من به تو گفتم الان بیا...
همونطور که مانتو شالش رو درمیاورد گفت:
- نتونستم تا بعدازظهر صبر کنم
با تعجب گفتم:
-چرا؟!
نیشخندی تحویلم دادو گفت:
- حس کنجکاوی!
یه ابرومو دادم بالاو گفتم:
- آهان حس فوضولیتون گل کرده بود اومدی من بیچاره رو از خواب بیدار کردی
اخماشو کشید توهمو گفت:
- خیر سرت دکتر مملکتی این چه طرز حرف زدنه...محض کنجکاوی زودتر اومدم
بعدم اومد نزدیکم نشست و دستشو انداخت دور گردنمو گفت:
- داداشی قربونت برم حالا توضیح میدی چی شده؟
گونه شو بوسیدمو گفتم:
- قربونت برم آجی من خیلی گشنمه بذار اول یه چی درست کنم
بخورم بعد باهات حرف میزنم....
یهو پدیده از جا پریدو گفت:
- من خودم برات درست میکنم
بعدم سریع رفت سمت یخچال درشو باز کرد و با تعجب برگشت طرفمو گفت:
- پندار گشنه پلو می خوای برات درست کنم؟
گنگ نگاش کردم و گفتم:
- چی؟؟؟؟؟
پدیده-حواس جمع تو که هیچی تو یخچال نداری با چی برات غذا درست کنم
از اینهمه حواس پرتیم متعجب بودم زدم رو پیشونیمو گفتم:
- وای اصلا من حواسم نیست که برا خونه خرید نکردم
پدیده در یخچال و بست و گفت:
-اشکال نداره بعداز ظهر میرم برات خرید میکنم
الانم زنگ بزن یه چیزی بیارن بخوری تا اومدن غذا برام تعریف کن جریان چیه؟
سری تکون دادمو رفتم سمت تلفن و شماره رستوران رو گرفتم و دو پرس جوجه کباب سفارش دادم و بعد نشستم کنار پدیده و گفتم:
- ببین پدیده باید کمکم کنی
با تعجب نگام کردو گفت:
- چه کمکی؟!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- ببین اونشب یادته که آتوسا اینا اومدن و من دیر اومدم خونه
سری تکون دادو گفت:
- آره؟
- من و شهیاد داشتیم میومدیم خونه که دیدیم تو اتوبان یه دخترو از ماشین پرت کردن بیرون...
وحشت زده گفت:
-نـــــــــه خدا من!!
نگاش کردمو گفتم:
- آروم باش بذار برات توضیح بدم ...ببین ما این دخترو رسوندیم بیمارستان و بعدم فهمیدیم که بهش تجاوز شده
پدیده جیغ خفیفی کشیدو چشاش از تعجب گرد شدو من ادامه دادم
-این دختر اسمش تمناست...راستش کسی رو نداره یعنی من و شهیاد پرس و جو کردیم جالب اینجاست چند ماه پیش من این دخترو یه شب تو راه برگشت به خونه از دست چندتا ارازل و اوباش نجات دادم ورسوندمش نزدیک خونه اشون دیروز که با شهیاد
پرس و جو کردیم تک فرزند بوده و پدرو مادرش رو از دست داده ببین پدیده این دختر افسردگی روحی شدید گرفته شوک روحی بدی بهش وارد شده به خاطر تجاوزی که بهش شده وسواس شدید پیدا کرده و همینطور بیماری فوبی ترس شدید داره از جنس مخالف یعنی من تا اطلاع ثانوی نمی تونم بهش نزدیک بشم تا بتونم درمان رو شروع کنم
تو باید کمکم کنی باید باهاش مثل یه دوست رفتار کنی تقریبا همیشه کنارش باشی
و اعتمادشو نسبت به خودت جلب کنی تا اون با اطمینانی که تو بهش میدی با من روبرو بشه ...
ملتمسانه نگاش کردمو گفتم:
- می تونی؟!
اشک از چشمای پدیده سرازیر شده بود بی صدا اشک میریخت با همون گریه گفت:
-خدای من چی میشنوم اینهمه زجرو بدبختی برای یه دختر زیاد نیست؟!!!!
کلافه دستی تو موهام کشیدمو گفتم:
- پدیده می تونی کمک کنی؟ ولی قبلش اینو بهت بگم اگه بخوای باهاش روبرو بشی اشک و آه رو باید بذاری کنار باید قوی باشی تا بتونی به اونم کمک کنی
پدیده در حالی که اشکاشو پاک میکردلبخندی زدو گفت:
-دوست دارم ببینمش رو کمکم حساب کن
لبخندی زدمو شروع کردم پاک کردن اشکاش و گفتم:
- خیلی لطف میکنی پدیده باورکن... مرسی
دستامو گرفتو فقط سرشو تکون دادو آیفون به صدا در اومد و با لبخند رفتم سمت آیفونو گفتم:
- غذارو آوردن
پدیده از جاش بلند شدو گفت:
-تا بری غذارو بگیری میزو آماده میکنم.....
تمنا
قسمت52
با صدای زنگ آیفون و همزمان گوشی موبایلم از خواب بیدار شدم
چند بار پلکامو رو هم فشردم تا بتونم چشامو خوب باز کنم در همون حال موبایل رو جواب دادم:
- بله...
صدای عصبی و متعجب پدیده رو شنیدم :
- پندار یه ساعته جلو درم بابا خسته شدم بس که بهت زنگ زدم بیا درو باز کن
با تعجب به ساعت نگاه کردم 12ظهر بود خوبه بهش گفتم بعداز ظهر بیا نه دم ظهر
تلفن رو قطع کردم و سریع رفتم دکمه آیفون رو زدم و بعد از 2دقیقه پدیده اومد داخل آپارتمان و با قیافه ای معترض به من نگاه کرد خندیدمو گفتم:
- سلام پدیده خانم چرا اینجوری نگاه میکنی
پدیده-نگات نکنم بهم میگی بیام پیشت کارم داری بعد وقتی میام هرچی در میزنم
زنگ میزنم جواب نمیدی دیگه می خواستم بشینم دم درو گریه کنم تو چه خواب سنگینی داری پسر ای ول بخدا
خمیازه ای کشیدمو گفتم:
-حالا چرا جوش میاری....دیشب که شما تو خواب ناز تشریف داشتی
من تا صبح بیدار بودم بعدشم من به تو گفتم الان بیا...
همونطور که مانتو شالش رو درمیاورد گفت:
- نتونستم تا بعدازظهر صبر کنم
با تعجب گفتم:
-چرا؟!
نیشخندی تحویلم دادو گفت:
- حس کنجکاوی!
یه ابرومو دادم بالاو گفتم:
- آهان حس فوضولیتون گل کرده بود اومدی من بیچاره رو از خواب بیدار کردی
اخماشو کشید توهمو گفت:
- خیر سرت دکتر مملکتی این چه طرز حرف زدنه...محض کنجکاوی زودتر اومدم
بعدم اومد نزدیکم نشست و دستشو انداخت دور گردنمو گفت:
- داداشی قربونت برم حالا توضیح میدی چی شده؟
گونه شو بوسیدمو گفتم:
- قربونت برم آجی من خیلی گشنمه بذار اول یه چی درست کنم
بخورم بعد باهات حرف میزنم....
یهو پدیده از جا پریدو گفت:
- من خودم برات درست میکنم
بعدم سریع رفت سمت یخچال درشو باز کرد و با تعجب برگشت طرفمو گفت:
- پندار گشنه پلو می خوای برات درست کنم؟
گنگ نگاش کردم و گفتم:
- چی؟؟؟؟؟
پدیده-حواس جمع تو که هیچی تو یخچال نداری با چی برات غذا درست کنم
از اینهمه حواس پرتیم متعجب بودم زدم رو پیشونیمو گفتم:
- وای اصلا من حواسم نیست که برا خونه خرید نکردم
پدیده در یخچال و بست و گفت:
-اشکال نداره بعداز ظهر میرم برات خرید میکنم
الانم زنگ بزن یه چیزی بیارن بخوری تا اومدن غذا برام تعریف کن جریان چیه؟
سری تکون دادمو رفتم سمت تلفن و شماره رستوران رو گرفتم و دو پرس جوجه کباب سفارش دادم و بعد نشستم کنار پدیده و گفتم:
- ببین پدیده باید کمکم کنی
با تعجب نگام کردو گفت:
- چه کمکی؟!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- ببین اونشب یادته که آتوسا اینا اومدن و من دیر اومدم خونه
سری تکون دادو گفت:
- آره؟
- من و شهیاد داشتیم میومدیم خونه که دیدیم تو اتوبان یه دخترو از ماشین پرت کردن بیرون...
وحشت زده گفت:
-نـــــــــه خدا من!!
نگاش کردمو گفتم:
- آروم باش بذار برات توضیح بدم ...ببین ما این دخترو رسوندیم بیمارستان و بعدم فهمیدیم که بهش تجاوز شده
پدیده جیغ خفیفی کشیدو چشاش از تعجب گرد شدو من ادامه دادم
-این دختر اسمش تمناست...راستش کسی رو نداره یعنی من و شهیاد پرس و جو کردیم جالب اینجاست چند ماه پیش من این دخترو یه شب تو راه برگشت به خونه از دست چندتا ارازل و اوباش نجات دادم ورسوندمش نزدیک خونه اشون دیروز که با شهیاد
پرس و جو کردیم تک فرزند بوده و پدرو مادرش رو از دست داده ببین پدیده این دختر افسردگی روحی شدید گرفته شوک روحی بدی بهش وارد شده به خاطر تجاوزی که بهش شده وسواس شدید پیدا کرده و همینطور بیماری فوبی ترس شدید داره از جنس مخالف یعنی من تا اطلاع ثانوی نمی تونم بهش نزدیک بشم تا بتونم درمان رو شروع کنم
تو باید کمکم کنی باید باهاش مثل یه دوست رفتار کنی تقریبا همیشه کنارش باشی
و اعتمادشو نسبت به خودت جلب کنی تا اون با اطمینانی که تو بهش میدی با من روبرو بشه ...
ملتمسانه نگاش کردمو گفتم:
- می تونی؟!
اشک از چشمای پدیده سرازیر شده بود بی صدا اشک میریخت با همون گریه گفت:
-خدای من چی میشنوم اینهمه زجرو بدبختی برای یه دختر زیاد نیست؟!!!!
کلافه دستی تو موهام کشیدمو گفتم:
- پدیده می تونی کمک کنی؟ ولی قبلش اینو بهت بگم اگه بخوای باهاش روبرو بشی اشک و آه رو باید بذاری کنار باید قوی باشی تا بتونی به اونم کمک کنی
پدیده در حالی که اشکاشو پاک میکردلبخندی زدو گفت:
-دوست دارم ببینمش رو کمکم حساب کن
لبخندی زدمو شروع کردم پاک کردن اشکاش و گفتم:
- خیلی لطف میکنی پدیده باورکن... مرسی
دستامو گرفتو فقط سرشو تکون دادو آیفون به صدا در اومد و با لبخند رفتم سمت آیفونو گفتم:
- غذارو آوردن
پدیده از جاش بلند شدو گفت:
-تا بری غذارو بگیری میزو آماده میکنم.....
تمنا
۹.۴k
۱۶ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.