پارت سی و ششم
#پارت_سیو_ششم
_هیچوقت دوست نداشتم زیاد وارد این ماجرا شی،الانم سعی کن دخالت نکنی
_من فقط حقیقتو میخوام بدونم
آخه یادمه آخرین بار خودت بیرونش کردی عمورسولو
_من بی دلیل بیرون نکردم
_پس برای چی؟
_اونموقع خیلی تنها بودیم
اگه یادت باشه بابات چندوقتی نبود
من حتی از آقاجونم توقع کمک نداشتم
ولی از رسول و فاطمه فقط بخاطر ادعایی که داشتن ناراحت شدم
اگه از خواهرو برادرام چیزی بدل نگرفتم میگفتم هرکدوم سرشون تو زندگیو مشکلات خودشونه
اگه آقاجون یا عزیز غیر از رسیدگی به تو کاری نتونستن بکنن گفتم اشکال نداره پیرن،دستشون خالیه،همینکه منو با یه بچه کوچیک پذیرفتن خودش کلیه
ولی فاطمه که هرروز به من زنگ میزد چطور شد که حتی وقتی بدبخت شدیمو از اون همه خوشی مجبور شدیم صدپله برگردیم عقب یکبار صداشو نشنیدم؟
چطور شد که عمورسولت هرروز حتی پنج دیقه هم که شده به ابراهیم سرمیزد اما به محض خراب شدن همه چیز دیگه سراغی ازمون نگرفت؟...
بغض کرده بودم و با صدایی آروم گفتم
_نمیدونم حق با کیه
ولی خب حداقلش اینه که درکت میکنم...
سرم رو گذاشتم رو شونههاش و گفتم
_الهی بمیرم که منم انقدر بچه بودم نشد سنگ صبورت باشم
تو خیلی سختی کشیدی مامان...
نفس عمیقی کشید و گفت
_هیچوقت نمیفهمم که چرا انقدر ناراحتم ازشون
شایدم از خودم
من از خودمم دلگیرم پناه
که چرا هرموقع فاطمه و رسول نیاز به همدردی ما داشتن اولین نفر کنارشون بودیم ولی اونا خیلی راحت توجیه کردن که پیدامون نکردن...
با حوصله گوش میدادم که گفت
_نمیدونم چرا این بحثو شروع کردی
بهرحال هرچیزی که بود تموم شده و دوباره نمیخوام خودمو اذیت کنم
خداروشکر که الان خوشبختیم
تنها آرزومم اینه که یه نفر بشه یارت که از ته دل بخوادت
که انقدر از لحاظ احساس و عشق سیراب شی که نیازی به حسرت خوردن برای زندگیای دیگه یا انتخابت نداشته باشی...
لبخند تلخی زدم و توی دلم گفتم
_مامانی حیف که خبر نداری
نمیدونی همون یه نفری که آرزوشو داری پیدا شده اما دخترت جرأت ادامه دادنو نداره...
روزها بیهوده میگذشت و من نای فکر کردن به رهام رو نداشتم
امتحانات ترم شروع شد و خیلی سریع همه چیز تموم شد و من آماده شدم برای ترم جدید
با شروع ترم جدید اکثر کلاسهام با آروند یکی بود و اون دوباره با حرکتهای مختلف تمایلش به ادامهی ارتباط قبلی رو نشون میداد
اما من با بیاعتنایی هربار بهش ثابت میکردم که دیگه نیازی به اینکارها ندارم
من آروم و متفکر بودم و فقط به آینده خودم و رهام فکر میکردم
یک روز بعد از تموم شدن کلاسم،با خارج شدن از کلاس رهام رو داخل سالن دیدم...
_هیچوقت دوست نداشتم زیاد وارد این ماجرا شی،الانم سعی کن دخالت نکنی
_من فقط حقیقتو میخوام بدونم
آخه یادمه آخرین بار خودت بیرونش کردی عمورسولو
_من بی دلیل بیرون نکردم
_پس برای چی؟
_اونموقع خیلی تنها بودیم
اگه یادت باشه بابات چندوقتی نبود
من حتی از آقاجونم توقع کمک نداشتم
ولی از رسول و فاطمه فقط بخاطر ادعایی که داشتن ناراحت شدم
اگه از خواهرو برادرام چیزی بدل نگرفتم میگفتم هرکدوم سرشون تو زندگیو مشکلات خودشونه
اگه آقاجون یا عزیز غیر از رسیدگی به تو کاری نتونستن بکنن گفتم اشکال نداره پیرن،دستشون خالیه،همینکه منو با یه بچه کوچیک پذیرفتن خودش کلیه
ولی فاطمه که هرروز به من زنگ میزد چطور شد که حتی وقتی بدبخت شدیمو از اون همه خوشی مجبور شدیم صدپله برگردیم عقب یکبار صداشو نشنیدم؟
چطور شد که عمورسولت هرروز حتی پنج دیقه هم که شده به ابراهیم سرمیزد اما به محض خراب شدن همه چیز دیگه سراغی ازمون نگرفت؟...
بغض کرده بودم و با صدایی آروم گفتم
_نمیدونم حق با کیه
ولی خب حداقلش اینه که درکت میکنم...
سرم رو گذاشتم رو شونههاش و گفتم
_الهی بمیرم که منم انقدر بچه بودم نشد سنگ صبورت باشم
تو خیلی سختی کشیدی مامان...
نفس عمیقی کشید و گفت
_هیچوقت نمیفهمم که چرا انقدر ناراحتم ازشون
شایدم از خودم
من از خودمم دلگیرم پناه
که چرا هرموقع فاطمه و رسول نیاز به همدردی ما داشتن اولین نفر کنارشون بودیم ولی اونا خیلی راحت توجیه کردن که پیدامون نکردن...
با حوصله گوش میدادم که گفت
_نمیدونم چرا این بحثو شروع کردی
بهرحال هرچیزی که بود تموم شده و دوباره نمیخوام خودمو اذیت کنم
خداروشکر که الان خوشبختیم
تنها آرزومم اینه که یه نفر بشه یارت که از ته دل بخوادت
که انقدر از لحاظ احساس و عشق سیراب شی که نیازی به حسرت خوردن برای زندگیای دیگه یا انتخابت نداشته باشی...
لبخند تلخی زدم و توی دلم گفتم
_مامانی حیف که خبر نداری
نمیدونی همون یه نفری که آرزوشو داری پیدا شده اما دخترت جرأت ادامه دادنو نداره...
روزها بیهوده میگذشت و من نای فکر کردن به رهام رو نداشتم
امتحانات ترم شروع شد و خیلی سریع همه چیز تموم شد و من آماده شدم برای ترم جدید
با شروع ترم جدید اکثر کلاسهام با آروند یکی بود و اون دوباره با حرکتهای مختلف تمایلش به ادامهی ارتباط قبلی رو نشون میداد
اما من با بیاعتنایی هربار بهش ثابت میکردم که دیگه نیازی به اینکارها ندارم
من آروم و متفکر بودم و فقط به آینده خودم و رهام فکر میکردم
یک روز بعد از تموم شدن کلاسم،با خارج شدن از کلاس رهام رو داخل سالن دیدم...
۴.۰k
۱۶ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.