پارت سی و هشتم
#پارت_سیو_هشتم
_اگه نباشی دوباره همه چیز خوب میشه
دوباره برمیگردم به روزایی که هیچ حس خاصی به هیچ پسری نداشتم
اونموقع خیلی راحت میخندیدم ولی الان...
اومد مقابلم و اینبار وقتی قطرههای اشکِ سرخورده از چشمهاش رو روی صورتش میدیدم گفت
_خیلی سنگ شدی پناه
تو داری منو بخاطر گناه نکرده مجازات میکنی
_من خودمو مجازات میکنم
شاید مدل احساساتم با تو فرق داره که نمیتونی درک کنی
_مدلِ احساسیت؟
تو اصلا احساس داری که ازش حرف میزنی؟!...
پوزخندی زدم و گفتم
_نه،تو داری که مهمترین مسئلهی شروع رابطمونو دروغ گفتی...
رهام فوقالعاده عصبی بود اما فقط لبهاش رو فشرد و بدون هیچ جوابی با قدمهای تند ازم دور شد و از دانشگاه خارج شد...
کژال که کلاسش با من فرق داشت با عجله از دور صدام زد،ایستادم و وقتی بهم رسید با نفسهای تند گفت
_آروند چی میگه؟
_آروند؟!
نمیدونم مگه چیزی گفته؟
_والا من کلاسم تموم شد داشتم دنبال تو میگشتم که دهنشو کج کرد چرتو پرت گفت...
خندیدم و گفتم
_حالا چی میگفت؟...
کژال رفت مقابلم،استایلِ آروند رو گرفت و با صدای مثلا مردونه گفت
_اگه دنبال خانم راد میگردی انتهای سالن در جوارِ دوست پسرشه...
اینبار بلند خندیدم که گفت
_خیلی داره حرص میخوره بخدا
_بیخیال مهم نیست
_عجیبِ!
_چی؟
_همینکه مهم نیست...
دستم رو قفل کردم دور بازوش،گونش رو بوس کردم و با هیجان گفتم
_آره هیچی مهم نیست
فقط میخوام بخندم
بخندیم مثل ترمای قبل
_منکه میگم ادا اصولت بعد سرسنگین شدن با آرین
توام نه نگو و بپذیر
_میپذیرم
چون حالا تازه قدر باهم بودنمونو میدونم...
کژال برای اولین بار جدی شد و گفت
_عشق سخته نه؟
_اوهوم
میخوام دوباره تنها باشم
نمیخوام به چیزی غیر از خودم و خانوادم فکر کنم
_ولی منکه میدونم شبا تازه دردت شروع میشه...
با بغض گفتم
_تجربه داریا...
نفس عمیقی کشید و گفت
_نداشتم الان اینجا نبودم
_کژال؟
_بنال
_آخه تو چرا اینجوری؟
تا میام جدی باشم مسخره میشی
_ول کن تواما
حوصله ندارم به تجربههای گند و بودار فکر کنم...
اونروز گذشت و رهام رفت
منکه فکر میکردم دوباره مثل قبل پیگیرِ تمام لحظههام میشه با بیتوجهیِ عجیبش بیشتر متوجه تندی برخوردم شدم
من دائما سعی داشتم به خودش و کژال وانمود کنم که هیچ احساس تنهایی ندارم و هیچ چیزی نمیتونه عذابم بده،اما به محض تنها شدن فقط به آینده نامعلومم فکر میکردم
اینبار وقتی از سمت رهام فاصله و بیتوجهی دیدم هرلحظه بیشتر از قبل منتظر نشانهای از سمتش بودم
یه زنگ کوتاه یا مثل قبل یک پیام صبح بخیر
اما اون دور شد و دیگه سراغی ازم نگرفت...
_اگه نباشی دوباره همه چیز خوب میشه
دوباره برمیگردم به روزایی که هیچ حس خاصی به هیچ پسری نداشتم
اونموقع خیلی راحت میخندیدم ولی الان...
اومد مقابلم و اینبار وقتی قطرههای اشکِ سرخورده از چشمهاش رو روی صورتش میدیدم گفت
_خیلی سنگ شدی پناه
تو داری منو بخاطر گناه نکرده مجازات میکنی
_من خودمو مجازات میکنم
شاید مدل احساساتم با تو فرق داره که نمیتونی درک کنی
_مدلِ احساسیت؟
تو اصلا احساس داری که ازش حرف میزنی؟!...
پوزخندی زدم و گفتم
_نه،تو داری که مهمترین مسئلهی شروع رابطمونو دروغ گفتی...
رهام فوقالعاده عصبی بود اما فقط لبهاش رو فشرد و بدون هیچ جوابی با قدمهای تند ازم دور شد و از دانشگاه خارج شد...
کژال که کلاسش با من فرق داشت با عجله از دور صدام زد،ایستادم و وقتی بهم رسید با نفسهای تند گفت
_آروند چی میگه؟
_آروند؟!
نمیدونم مگه چیزی گفته؟
_والا من کلاسم تموم شد داشتم دنبال تو میگشتم که دهنشو کج کرد چرتو پرت گفت...
خندیدم و گفتم
_حالا چی میگفت؟...
کژال رفت مقابلم،استایلِ آروند رو گرفت و با صدای مثلا مردونه گفت
_اگه دنبال خانم راد میگردی انتهای سالن در جوارِ دوست پسرشه...
اینبار بلند خندیدم که گفت
_خیلی داره حرص میخوره بخدا
_بیخیال مهم نیست
_عجیبِ!
_چی؟
_همینکه مهم نیست...
دستم رو قفل کردم دور بازوش،گونش رو بوس کردم و با هیجان گفتم
_آره هیچی مهم نیست
فقط میخوام بخندم
بخندیم مثل ترمای قبل
_منکه میگم ادا اصولت بعد سرسنگین شدن با آرین
توام نه نگو و بپذیر
_میپذیرم
چون حالا تازه قدر باهم بودنمونو میدونم...
کژال برای اولین بار جدی شد و گفت
_عشق سخته نه؟
_اوهوم
میخوام دوباره تنها باشم
نمیخوام به چیزی غیر از خودم و خانوادم فکر کنم
_ولی منکه میدونم شبا تازه دردت شروع میشه...
با بغض گفتم
_تجربه داریا...
نفس عمیقی کشید و گفت
_نداشتم الان اینجا نبودم
_کژال؟
_بنال
_آخه تو چرا اینجوری؟
تا میام جدی باشم مسخره میشی
_ول کن تواما
حوصله ندارم به تجربههای گند و بودار فکر کنم...
اونروز گذشت و رهام رفت
منکه فکر میکردم دوباره مثل قبل پیگیرِ تمام لحظههام میشه با بیتوجهیِ عجیبش بیشتر متوجه تندی برخوردم شدم
من دائما سعی داشتم به خودش و کژال وانمود کنم که هیچ احساس تنهایی ندارم و هیچ چیزی نمیتونه عذابم بده،اما به محض تنها شدن فقط به آینده نامعلومم فکر میکردم
اینبار وقتی از سمت رهام فاصله و بیتوجهی دیدم هرلحظه بیشتر از قبل منتظر نشانهای از سمتش بودم
یه زنگ کوتاه یا مثل قبل یک پیام صبح بخیر
اما اون دور شد و دیگه سراغی ازم نگرفت...
۳.۷k
۱۶ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.