پارت
♥️🌻♥️🌻♥️
🌻♥️🌻♥️
♥️🌻♥️
🌻♥️
♥️
🌻 #پارت_44🎈
🐣 #مغرور_عاشق_کش💕
من: هیس آروم باش! درکت میکنم ولی اینجا بیمارستانه بریم خونه هرچقدر بخوای دعوا کن!
یهو شروع کرد به گریه کردن و داد زدن: آخهههه لعنتیییی از من چه سووودی به توعه کثافت میرسهههه هااان؟ چرا ولم نمیکنییی برم هااا؟؟ چقدر بخاطر تو هر بلایی سرم بیاد هااان؟ خسته شدم از دستت! چقدر باهات راه بیام هان؟؟ چقدر باهات خوب رفتاری کنم که کتک نخورم؟؟؟ چقدر باید به روت بخندم وقتی دل خوشی ازت ندارم؟
چقدررر باید دلگرم کسی که اسیرم کرده باشمم؟؟ ولم کن برم لعنتی ازت متنفرم!
نفسی از سر عصبانیت بیرون فرستادم!
دوس داشتم یکی بکوبم تو دهنش تا خفه شه! ولی خب دکتر گفته بود که تاثیرات میزاره!
"راوی" :
دیگر توان صحبت کردن هم نداشت ! دلش فقط مادرش را میخواست! نوازش های او را! حرف های پر محبت و لالایی های دلنواز مادرش را!
ولیکن دست کسی افتاده بود که نمیتوانست فرار کند! دلش پر پر بود! قلبش را دلتنگی فرا گرفته بود....!
و اما مادرش! آن شب نحس ک صبح شد و با جای خالی تمنا مواجه شد فهمیده بود که او دست به فرار زده و رفته است!
پدرش از عصبانیت مادر بی گناه را کلی زده بود و اورا مقصر میدانست!
پدر فکر میکرد که اگر تمنا را زودتر مزدوج میکرد او فرار نمیکرد! ولی غافل از این که تمنا از دست پدرش و مزدوج شدن فرار کرده است!
مادرش هرشب با یاد دختر چشم دریاییش اشک میریخت!
فکرش در گیر بود! حال تمنا کجا بود؟ دست چطور آدمهایی افتاده؟ اگر بالایی سرش آمده بود چی میشد؟؟؟
یعنی الان حالش خوب بود؟
مادر خسته از سوال های تینا و زخم زبان های اطرافیان بود!
دوست داشت دست به خودکشی بزند ولی بخاطر آن کودک ۸ ساله مقاوت میکرد!
طعنه های شوهرش دلش را میشکست!
کسی نمیتوانست یک مادر داغ داره دلشکسته را درککند....!
"تمنا" :
جوابی بهم نداد! پشت سرم درد میکرد واسه هموننمیتونستم پاشم!
منو ببر خونه نمیخوام اینجا باشم زود باش!
شاهان: با من درست صحبت کن!
من: وگرنه؟؟؟
زیر لب لا اله الی اللهی گفت و از اتاق بیرون رفت!
اتفاقای چن روز مثل یه فیلم هی از جلو چشام رد میشدن! ریختن آب داغ! شلاقی ک شاهان بهم کوبید!
سر دردم داشت به شدت میگرفت!
--•-•-•---❀•♥•❀---•-•-•--
♡ @noveI_home
🌻♥️🌻♥️
♥️🌻♥️
🌻♥️
♥️
🌻 #پارت_44🎈
🐣 #مغرور_عاشق_کش💕
من: هیس آروم باش! درکت میکنم ولی اینجا بیمارستانه بریم خونه هرچقدر بخوای دعوا کن!
یهو شروع کرد به گریه کردن و داد زدن: آخهههه لعنتیییی از من چه سووودی به توعه کثافت میرسهههه هااان؟ چرا ولم نمیکنییی برم هااا؟؟ چقدر بخاطر تو هر بلایی سرم بیاد هااان؟ خسته شدم از دستت! چقدر باهات راه بیام هان؟؟ چقدر باهات خوب رفتاری کنم که کتک نخورم؟؟؟ چقدر باید به روت بخندم وقتی دل خوشی ازت ندارم؟
چقدررر باید دلگرم کسی که اسیرم کرده باشمم؟؟ ولم کن برم لعنتی ازت متنفرم!
نفسی از سر عصبانیت بیرون فرستادم!
دوس داشتم یکی بکوبم تو دهنش تا خفه شه! ولی خب دکتر گفته بود که تاثیرات میزاره!
"راوی" :
دیگر توان صحبت کردن هم نداشت ! دلش فقط مادرش را میخواست! نوازش های او را! حرف های پر محبت و لالایی های دلنواز مادرش را!
ولیکن دست کسی افتاده بود که نمیتوانست فرار کند! دلش پر پر بود! قلبش را دلتنگی فرا گرفته بود....!
و اما مادرش! آن شب نحس ک صبح شد و با جای خالی تمنا مواجه شد فهمیده بود که او دست به فرار زده و رفته است!
پدرش از عصبانیت مادر بی گناه را کلی زده بود و اورا مقصر میدانست!
پدر فکر میکرد که اگر تمنا را زودتر مزدوج میکرد او فرار نمیکرد! ولی غافل از این که تمنا از دست پدرش و مزدوج شدن فرار کرده است!
مادرش هرشب با یاد دختر چشم دریاییش اشک میریخت!
فکرش در گیر بود! حال تمنا کجا بود؟ دست چطور آدمهایی افتاده؟ اگر بالایی سرش آمده بود چی میشد؟؟؟
یعنی الان حالش خوب بود؟
مادر خسته از سوال های تینا و زخم زبان های اطرافیان بود!
دوست داشت دست به خودکشی بزند ولی بخاطر آن کودک ۸ ساله مقاوت میکرد!
طعنه های شوهرش دلش را میشکست!
کسی نمیتوانست یک مادر داغ داره دلشکسته را درککند....!
"تمنا" :
جوابی بهم نداد! پشت سرم درد میکرد واسه هموننمیتونستم پاشم!
منو ببر خونه نمیخوام اینجا باشم زود باش!
شاهان: با من درست صحبت کن!
من: وگرنه؟؟؟
زیر لب لا اله الی اللهی گفت و از اتاق بیرون رفت!
اتفاقای چن روز مثل یه فیلم هی از جلو چشام رد میشدن! ریختن آب داغ! شلاقی ک شاهان بهم کوبید!
سر دردم داشت به شدت میگرفت!
--•-•-•---❀•♥•❀---•-•-•--
♡ @noveI_home
- ۱.۷k
- ۰۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط