بااینکه خونه اشونو از قبل دیده بود ولی از نزدیک ندیده بود
بااینکه خونه اشونو از قبل دیده بود ولی از نزدیک ندیده بود درسته که این خونه به زیبایی خونه اشون تو اون دنیا نمیرسه ولی خیلی قشنگ بود
سادگی ای که داشت زیبایی بی حد و مرزش رو میساخت
نگاه کلی ای به خونه انداخت... واقعا زیبا بود
شبیه تهیونگ بود!
شاید مسخره به نظر میرسید ولی از نظر کارلا این خونه شبیه تهیونگ بود
در عین سادگی زیبایی غیرقابل توصیف داشت
رنگ هایی کرمی و سبز پاستیلی ای که برای خونه استفاده شده بهترین ترکیب رنگی بود که میشه انتخاب کرد
تهیونگ:خوشت اومد؟
کارلا به سمتش چرخید:خیلی...سادگیش زیباییش رو ساخته و باعث شده از ریزترین جزئیات تعریف بشه
تهیونگ:خوشحالم خوشت اومده
از پله ها بالا رفتن و وارد اتاق پدربزرگش شدن تهیونگ لبخند تلخی زد و بعد شروع کرد گشتن دنبال وصیت نامه
هرجایی که به فکرش میرسید رو گشت...همه ی جاهایی رو که میدونست پدربزرگش اونجا میزاره رو گشت ولی هیچی پیدا نکرد
یک ساعت به دنبال گشتن وصیت نامه گذشت و هیچی پیدا نشد
تهیونگ ناامید برگشت سمت کارلا و گفت:هوووفف...نیستش فردا بازم میگردم تو خوابت میاد؟
کارلا:چرا خیلی خوابم میاد
تهیونگ:باشه بیا بریم
از اتاق که رفتن بیرون تهیونگ به یک اتاقی اشاره کرد
تهیونگ:اون اتاقته که جفتش اتاق منه
کارلا:باشه...پس من میرم بخوابم شب بخیر
تهیونگ:شب بخیر
کارلا رفت توی اتاق روی تخت دراز کشید و چراغارو خاموش کرد بازوشو گذاشت رو چشماش و شروع کرد فکر کردن
هیچ معلوم نبود که توی اون وصیت نامه چی وجود داره
و اگه ذره ای درباره اش گفته باشه آشوب به پا میشه و همه چیز بهم میریزه
نباید بزاره تهیونگ چیزی درباره اش بدونه نه درباره خودش نه درباره افسونش
هوفی کشید و سرجاش نشست
اگه داخل اون وصیت نامه ی کوفتی چیزی نوشته شده باشه که نباید تهیونگ درباره اش بفهمه یک دردسر واقعی به وجود میاد
فعلا تهیونگ نباید چیزی بفهمه
اصلا ایده ای راجب نوشته های وصیت نامه نداره و این داره دیوونش میکنه
اصلا شاید...
چشماش گشاد شدن و دستشو گذاشت رو دهنش
شاید درباره خود تهیونگ نوشته باشه...نه نه اصلا نباید همچین اتفاقی بیوفته
شده درباره ی کارلا و افسونش بفهمه ولی نباید درباره خودش بفهمه به هیچ وجه نمیتونه تصور کنه چه اتفاقی میوفته
سادگی ای که داشت زیبایی بی حد و مرزش رو میساخت
نگاه کلی ای به خونه انداخت... واقعا زیبا بود
شبیه تهیونگ بود!
شاید مسخره به نظر میرسید ولی از نظر کارلا این خونه شبیه تهیونگ بود
در عین سادگی زیبایی غیرقابل توصیف داشت
رنگ هایی کرمی و سبز پاستیلی ای که برای خونه استفاده شده بهترین ترکیب رنگی بود که میشه انتخاب کرد
تهیونگ:خوشت اومد؟
کارلا به سمتش چرخید:خیلی...سادگیش زیباییش رو ساخته و باعث شده از ریزترین جزئیات تعریف بشه
تهیونگ:خوشحالم خوشت اومده
از پله ها بالا رفتن و وارد اتاق پدربزرگش شدن تهیونگ لبخند تلخی زد و بعد شروع کرد گشتن دنبال وصیت نامه
هرجایی که به فکرش میرسید رو گشت...همه ی جاهایی رو که میدونست پدربزرگش اونجا میزاره رو گشت ولی هیچی پیدا نکرد
یک ساعت به دنبال گشتن وصیت نامه گذشت و هیچی پیدا نشد
تهیونگ ناامید برگشت سمت کارلا و گفت:هوووفف...نیستش فردا بازم میگردم تو خوابت میاد؟
کارلا:چرا خیلی خوابم میاد
تهیونگ:باشه بیا بریم
از اتاق که رفتن بیرون تهیونگ به یک اتاقی اشاره کرد
تهیونگ:اون اتاقته که جفتش اتاق منه
کارلا:باشه...پس من میرم بخوابم شب بخیر
تهیونگ:شب بخیر
کارلا رفت توی اتاق روی تخت دراز کشید و چراغارو خاموش کرد بازوشو گذاشت رو چشماش و شروع کرد فکر کردن
هیچ معلوم نبود که توی اون وصیت نامه چی وجود داره
و اگه ذره ای درباره اش گفته باشه آشوب به پا میشه و همه چیز بهم میریزه
نباید بزاره تهیونگ چیزی درباره اش بدونه نه درباره خودش نه درباره افسونش
هوفی کشید و سرجاش نشست
اگه داخل اون وصیت نامه ی کوفتی چیزی نوشته شده باشه که نباید تهیونگ درباره اش بفهمه یک دردسر واقعی به وجود میاد
فعلا تهیونگ نباید چیزی بفهمه
اصلا ایده ای راجب نوشته های وصیت نامه نداره و این داره دیوونش میکنه
اصلا شاید...
چشماش گشاد شدن و دستشو گذاشت رو دهنش
شاید درباره خود تهیونگ نوشته باشه...نه نه اصلا نباید همچین اتفاقی بیوفته
شده درباره ی کارلا و افسونش بفهمه ولی نباید درباره خودش بفهمه به هیچ وجه نمیتونه تصور کنه چه اتفاقی میوفته
۲.۵k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.