part:17
_part:17_
_charmer_
_تهیونگ_
با موهای بهم ریخته اش رفت تو سالن با فکر اینکه تنهاست موهاشو درست نکرد رفت اشپزخونه که یهو دید ی نفر کله اشو از تو یخچال درآورد و رو کرد سمتش
تهیونگ چنان داد زد که انگار جن دیده و ی دفعه مثل فنر از جاش پرید و رفت عقبتر
از جاش اروم بلند شد و نگاهی به اشپزخونه انداخت تازه یادش اومده بود که کارلا هم باهاش توی خونه است و این کارلا بود که کنار یخچال بود و بخاطر موهای عین عروسک انابلش و چشمای پف کرده اش تهیونگ ترسید
ی دستشو گذاشت رو قلبش و دست دیگشو روی اُپن که دوباره نیوفته چون ترسیده بود چشماش رو بست و بعد بازشون کرد
تهیونگ:وای کارلا مردم و زنده شدم
کارلا که از خنده داشت منفجر میشد گفت:چرا خووو
تهیونگ:خو عین جن دراومدی من مردم
کارلا همچنان که میخندید گفت: یادت رفت من اینجام
تهیونگ:اره
کارلا:حالا دیگه حتی اگه نباشم یادت میمونه هستم
تهیونگ:قشنگ حک شد توی ذهنم
کارلا:خوبه
تهیونگ:حالا دنبال چی بودی؟
کارلا:چیزی واسه خوردن
تهیونگ:آشپزی بلد نیستی
کارلا:بلدم اُملت درست کنم
تهیونگ:خسته نباشی
کارلا:نکنه سلف سرویس میخوای اول صبحی
تهیونگ:نه ولی پنکیک هم که سخت نیست
کارلا:خو مثل آدم بگو پنکیک میخوای
تهیونگ:بلدی؟
کارلا:چمه بلد نباشم؟چی کم دارم؟
تهیونگ:نه نه لطفا پنکیک درست کنم
کارلا با لبخند چشمکی زد و با انگشت شست و اشاره اشاره اش رو به تهیونگ کرد و گفت:الان آماده اش میکنم
مشغول درست کردن صبحونه شد پنکیک هارو که درست کرد با شکلات اونارو تزئین کرد و توی کاسه توت فرنگی و توی کاسه ای دیگه گردو گذاشت و برد رو میز و نشست
کارلا:بفرما تهیونگ آقا دیگه چی میخوای من تاحالا واسه کسی همچین درست نکردم افتخار کن افتخااااررر
تهیونگ با ی حالت ادایی گفت:واییی چقدر من دارم افتخار میکنم
کارلا:اره افتخار کن
هردوشون خندیدن و بعد شروع کردن خوردن
وقتی تموم کردن کارلا و تهیونگ میزو جمع کردن و بعد کارلا دستاشو به پهلو زد و با ی اخم ساختگی گفت:ببینم نمیخوای سئولو نشونم بدی؟مثلا از پاریس تا اینجا اومدمااا
تهیونگ:مگه من مجبوورت کردممم
_charmer_
_تهیونگ_
با موهای بهم ریخته اش رفت تو سالن با فکر اینکه تنهاست موهاشو درست نکرد رفت اشپزخونه که یهو دید ی نفر کله اشو از تو یخچال درآورد و رو کرد سمتش
تهیونگ چنان داد زد که انگار جن دیده و ی دفعه مثل فنر از جاش پرید و رفت عقبتر
از جاش اروم بلند شد و نگاهی به اشپزخونه انداخت تازه یادش اومده بود که کارلا هم باهاش توی خونه است و این کارلا بود که کنار یخچال بود و بخاطر موهای عین عروسک انابلش و چشمای پف کرده اش تهیونگ ترسید
ی دستشو گذاشت رو قلبش و دست دیگشو روی اُپن که دوباره نیوفته چون ترسیده بود چشماش رو بست و بعد بازشون کرد
تهیونگ:وای کارلا مردم و زنده شدم
کارلا که از خنده داشت منفجر میشد گفت:چرا خووو
تهیونگ:خو عین جن دراومدی من مردم
کارلا همچنان که میخندید گفت: یادت رفت من اینجام
تهیونگ:اره
کارلا:حالا دیگه حتی اگه نباشم یادت میمونه هستم
تهیونگ:قشنگ حک شد توی ذهنم
کارلا:خوبه
تهیونگ:حالا دنبال چی بودی؟
کارلا:چیزی واسه خوردن
تهیونگ:آشپزی بلد نیستی
کارلا:بلدم اُملت درست کنم
تهیونگ:خسته نباشی
کارلا:نکنه سلف سرویس میخوای اول صبحی
تهیونگ:نه ولی پنکیک هم که سخت نیست
کارلا:خو مثل آدم بگو پنکیک میخوای
تهیونگ:بلدی؟
کارلا:چمه بلد نباشم؟چی کم دارم؟
تهیونگ:نه نه لطفا پنکیک درست کنم
کارلا با لبخند چشمکی زد و با انگشت شست و اشاره اشاره اش رو به تهیونگ کرد و گفت:الان آماده اش میکنم
مشغول درست کردن صبحونه شد پنکیک هارو که درست کرد با شکلات اونارو تزئین کرد و توی کاسه توت فرنگی و توی کاسه ای دیگه گردو گذاشت و برد رو میز و نشست
کارلا:بفرما تهیونگ آقا دیگه چی میخوای من تاحالا واسه کسی همچین درست نکردم افتخار کن افتخااااررر
تهیونگ با ی حالت ادایی گفت:واییی چقدر من دارم افتخار میکنم
کارلا:اره افتخار کن
هردوشون خندیدن و بعد شروع کردن خوردن
وقتی تموم کردن کارلا و تهیونگ میزو جمع کردن و بعد کارلا دستاشو به پهلو زد و با ی اخم ساختگی گفت:ببینم نمیخوای سئولو نشونم بدی؟مثلا از پاریس تا اینجا اومدمااا
تهیونگ:مگه من مجبوورت کردممم
۲.۳k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.