دختر شیطون بلا11
#دخترشیطونبلا11
امیرحسین سینی رو ازش گرفت و گفت:
_ بده من درست میکنم
مَشغول سرخ کردنشون شد و بعد از اینکه آماده شد خوردیمشون و یکم دیگه حرف زدیم و به ویلا برگشتیم و بعد از جمع و جور کردن وسایل هرکس به اتاق خودش رفت تا بخوابه...
چشمام رو باز کردم و خمیازه ای کشیدم و یه نگاه به اطراف انداختم.
دست یلدا روی شکمم بود و پای پگاه هم روی پام پس دوتا لگد به جفتشون زدم و گفتم:
_ موردشورتونو ببرن که نمیتونید عین آدم کپه ی مرگتونو بذارید!
یلدا غلتی زد و دوباره گرفت خوابید اما پگاه پاشد نشست و با خمیازه گفت:
_ چیشده؟
_ زهرمار گاله رو ببند
_ چی زر زر میکنی اول صبحی مهسا؟
_ اول صبح کجا بود؟ ساعت یازده صبحه!
از روی تخت پاشدم و گفتم:
_ من برم یه دوش بگیرم
_ برو برو
و دوباره روی تخت دراز کشید و خوابید؛ منم حوله ام رو برداشتم و پریدم تو حموم.
به عادت همیشگیم بلندبلند شروع به آواز خوندن کردم تا اون دوتا بز هم از خواب بیدار بشن.
وقتی کارم تموم شد، حوله ام رو پوشیدم و بیرون اومدم که دیدم اون دوتا هنوز مثل خر خوابیدن.
اولش میخواستم با جیغ و داد بیدارشون کنم اما فکر بهتری به ذهنم رسید پس بدون سروصدا لباسام رو پوشیدم و موهام رو نبستم تا خشک بشه و از اتاق خارج شدم.
تندتند از پله ها پایین رفتم و دوتا لیوان بزرگ رو پر از آب کردم و دوباره به طبقه ی بالا برگشتم.
در رو که نیمه باز گذاشته بودم رو باز کردم و آروم به سمت تخت رفتم؛ بالا سرشون ایستادم و لیوان های آب رو روی سرشون خالی کردم!
جفتشون جیغی کشیدن و مثل جن زده ها پاشدن نشستن اما من صبر نکردم تا عکس العملشون رو ببینم و سریع از اتاق خارج شدم و پله ها رو دوتایکی پایین رفتم.
یه لحظه به سمت عقب برگشتم تا مطمئن بشم دنبالم نیومدن که با یه چیز سفت مثل سنگ برخورد کردم و روی زمین پرت شدم.
همینطور که سرم رو گرفته بودم به جلوم نگاه کردم که با دیدن صورت عین زهرمار سامانِ پاچه گیر، اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
_ چخبرته؟ یه نگاه به جلوت بنداز خب
_ تو به پشت سرت نگاه میکنی و میای خودت رو میکوبونی به من، بعد طلبکارم هستی؟!
با اینکه حرفش رو قبول داشتم و میدونستم که من مقصرم اما کوتاه نیومدم و گفتم:
_ خب تو واسه چی همینطور وسط سالن ایستادی؟
_ یادم نبود از تو اجازه بگیرم!
_ دفعه بعدی بگیر
_ برو بابا
پرهام با شنیدن صدامون از آشپزخونه خارج شد و گفت:
_ باز صبح شد و شما دارید پاچه ی همدیگه رو میگیرید؟
امیرحسین سینی رو ازش گرفت و گفت:
_ بده من درست میکنم
مَشغول سرخ کردنشون شد و بعد از اینکه آماده شد خوردیمشون و یکم دیگه حرف زدیم و به ویلا برگشتیم و بعد از جمع و جور کردن وسایل هرکس به اتاق خودش رفت تا بخوابه...
چشمام رو باز کردم و خمیازه ای کشیدم و یه نگاه به اطراف انداختم.
دست یلدا روی شکمم بود و پای پگاه هم روی پام پس دوتا لگد به جفتشون زدم و گفتم:
_ موردشورتونو ببرن که نمیتونید عین آدم کپه ی مرگتونو بذارید!
یلدا غلتی زد و دوباره گرفت خوابید اما پگاه پاشد نشست و با خمیازه گفت:
_ چیشده؟
_ زهرمار گاله رو ببند
_ چی زر زر میکنی اول صبحی مهسا؟
_ اول صبح کجا بود؟ ساعت یازده صبحه!
از روی تخت پاشدم و گفتم:
_ من برم یه دوش بگیرم
_ برو برو
و دوباره روی تخت دراز کشید و خوابید؛ منم حوله ام رو برداشتم و پریدم تو حموم.
به عادت همیشگیم بلندبلند شروع به آواز خوندن کردم تا اون دوتا بز هم از خواب بیدار بشن.
وقتی کارم تموم شد، حوله ام رو پوشیدم و بیرون اومدم که دیدم اون دوتا هنوز مثل خر خوابیدن.
اولش میخواستم با جیغ و داد بیدارشون کنم اما فکر بهتری به ذهنم رسید پس بدون سروصدا لباسام رو پوشیدم و موهام رو نبستم تا خشک بشه و از اتاق خارج شدم.
تندتند از پله ها پایین رفتم و دوتا لیوان بزرگ رو پر از آب کردم و دوباره به طبقه ی بالا برگشتم.
در رو که نیمه باز گذاشته بودم رو باز کردم و آروم به سمت تخت رفتم؛ بالا سرشون ایستادم و لیوان های آب رو روی سرشون خالی کردم!
جفتشون جیغی کشیدن و مثل جن زده ها پاشدن نشستن اما من صبر نکردم تا عکس العملشون رو ببینم و سریع از اتاق خارج شدم و پله ها رو دوتایکی پایین رفتم.
یه لحظه به سمت عقب برگشتم تا مطمئن بشم دنبالم نیومدن که با یه چیز سفت مثل سنگ برخورد کردم و روی زمین پرت شدم.
همینطور که سرم رو گرفته بودم به جلوم نگاه کردم که با دیدن صورت عین زهرمار سامانِ پاچه گیر، اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
_ چخبرته؟ یه نگاه به جلوت بنداز خب
_ تو به پشت سرت نگاه میکنی و میای خودت رو میکوبونی به من، بعد طلبکارم هستی؟!
با اینکه حرفش رو قبول داشتم و میدونستم که من مقصرم اما کوتاه نیومدم و گفتم:
_ خب تو واسه چی همینطور وسط سالن ایستادی؟
_ یادم نبود از تو اجازه بگیرم!
_ دفعه بعدی بگیر
_ برو بابا
پرهام با شنیدن صدامون از آشپزخونه خارج شد و گفت:
_ باز صبح شد و شما دارید پاچه ی همدیگه رو میگیرید؟
۴.۸k
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.