*my mafia friend*PT17
یکم اب خوردم و به خودم استراحت دادمو بعدش گفتم
+خب میتونیم ادامه بدیم:)
÷عا حتما
رفتو یه نشونه برام گذاشت و بعدش با دوتا تفنگ اومد سمتم
÷اماده ای
اب دهنمو قورت دادمو گفتم
+امیدوارم
شروع کرد بهم یاد دادن که چطوری باید دستش بگیرم و گفت
÷خب...نشونه بگیرو شلیک کن
+ب.باشه
نشونه گرفتمو با شمارش اون شلیک کردم...صدای بلندی که داشت باعث شد بترسمو تنگ از دستم بیوفته
+ایییی
÷خوبی؟؟
+ا.اره.فقط مسئله اینه که از صداهای بلند فوبیا دارم
÷خبببب...بیا فقط بهاش مقابله کن...البتههه صبرکن
رفتو بعد چندمین با یه درگوشی برگشت
÷بیا میتونیم با این شروع کنیم
درگوشی رو گذاشتمو دوباره نشونه گرفتم...
÷یک...دو...سه
شلیک کردم...ترسیدم اما تلاش کردم خودمو نگه دارم...
+خوب بود؟؟
÷اهوم...نسبت به اویلن شلیکت خب...خوب بودشش
+ممنون
÷ادامه بده
همینطوری شروع کردم به شلیک کردن...
÷بسه...
+اهوم
درگوشی رو برداشتمو گفت
÷کوک زنگ زد...گفتش داره میاد اینجا...
+عاا جدی؟؟
÷اهوم
+خوبه
÷توهم یخورده استراحت کن
+باشه
تفنگو گذاشتم کنارو روی مبل کنار الن نشستم...
*ویو هوسوک*
با سر درد زیادی چشمام رو باز کردم...به لباسام نگه کردم...حتما دیشب خیلی مست بودم باید به جیمین زنگ بزنم...
روی تخت نشستم و به دورو برم نگاه کردم...بلندشدم که سرم گیج رفت
$اخخخخ
بعد چند مین اوکی شدم رفتم دستشویی و کارامو کردمو رفتم تو حال...همه چی مرتب شده بود.بعدشم رفتم توی اشپزخونه اونجاهم مرتب بود...بیچاره جیمین حتما همه ی این کارارو اون کرده صبحونمو خوردمو رفتم اماده شدم...امروز تولد خواهرزاده هام بودش بهشون قول داده بودم که برم پیششون...
لباسامو عوض کردم سوییچ ماشینو برداشتمو رفتم سوارش شدم...حرکت کردم سمت یه فروشگاه تا براشون کادو بخرمم...برعکس بقیه روزا امروز هوا ابری و بارونی بودش و خوب بود...وقتی رسیدم ماشینو پارک کردم و پیاده شدم.وارد فروشگاه شدم و رفتم سمت بخش لواز هنریاشون.چون خواهرزاده ی بزرگتم یعنی یری عاشق طراحیه...یخورده کشتم که چشمم به یه جعبه ی رنگ خورد...چعبه ی چوبیو فانتزیی که با تم قدیمی و وینتج تزیین شده بود...اونو برداشتمو درش رو باز کردم...رنگای توش هم شیشههای خیلی قشنگی داشتن...همینو میخرم جعبه رو برداشتمو بعدشم رفتم سمت قسمتی که چیزای فانتزی میفروشه...داشتم میگشتم که که چشمم به یه ماگ هری پاتر خوردش...این برای یونگجو خیلی خوبه یه ماگو چندتا اویز دیوار خریدم و برای یری هم چندتا اویز برداشتم و رفتم سمت صندوق که حساب کنم
$ممنون میشم اینارو برم حساب کنید
(بله؟)
صندق دار که بهم زل ده بود یکم عجیب بود
$ببخشید؟حالتون خوبه؟؟
(عا..بله بله.ببخشید)
لبخندی زدمو منتظرموندم تا حساب کنه...
$میشه که ایندوتا رو هم حساب کنید...
دوتا بگ برداشته بودم تا کادو هاشونو بزارم توش
(بله حتما)
کادوهای هرکدومو گفتم که بزاره توی بگ حساب کردمو تشکر کردم.
از فروشگاه اومدم بیرونو رفتم سوار ماشینم...ماشینو روشن کردمو حرکت کردم.توی راه به جیمین زنگ زدم تا ازش تشکر کنم...بعدش چندتا بوق بهم جواب داد که با صدای خوابالو و گرفتش مواجه شدم
#بله؟
$جیمینا منم...
*ویو راوی*
جیمین که تازه فهمیده بود قزیه از چه قراره هول شدو گفت
#عا...ه.هیونگ ببخشید..
$مشکلی نیستش...فقط زنگ زدم تشکر کنم که چیزای دیشب رو جمع کرد...بعد یچی دیگه دیشب که اتفاق عجیبی نیوفتادد؟
#نه فقط بخاطر اینکه ادم کشتی بغض کردی
$شت:|
#(خنده)
همینطوری که داشت حرف میزد که با صدای بوق خیلی بلندی به خودش اومد و ....
+خب میتونیم ادامه بدیم:)
÷عا حتما
رفتو یه نشونه برام گذاشت و بعدش با دوتا تفنگ اومد سمتم
÷اماده ای
اب دهنمو قورت دادمو گفتم
+امیدوارم
شروع کرد بهم یاد دادن که چطوری باید دستش بگیرم و گفت
÷خب...نشونه بگیرو شلیک کن
+ب.باشه
نشونه گرفتمو با شمارش اون شلیک کردم...صدای بلندی که داشت باعث شد بترسمو تنگ از دستم بیوفته
+ایییی
÷خوبی؟؟
+ا.اره.فقط مسئله اینه که از صداهای بلند فوبیا دارم
÷خبببب...بیا فقط بهاش مقابله کن...البتههه صبرکن
رفتو بعد چندمین با یه درگوشی برگشت
÷بیا میتونیم با این شروع کنیم
درگوشی رو گذاشتمو دوباره نشونه گرفتم...
÷یک...دو...سه
شلیک کردم...ترسیدم اما تلاش کردم خودمو نگه دارم...
+خوب بود؟؟
÷اهوم...نسبت به اویلن شلیکت خب...خوب بودشش
+ممنون
÷ادامه بده
همینطوری شروع کردم به شلیک کردن...
÷بسه...
+اهوم
درگوشی رو برداشتمو گفت
÷کوک زنگ زد...گفتش داره میاد اینجا...
+عاا جدی؟؟
÷اهوم
+خوبه
÷توهم یخورده استراحت کن
+باشه
تفنگو گذاشتم کنارو روی مبل کنار الن نشستم...
*ویو هوسوک*
با سر درد زیادی چشمام رو باز کردم...به لباسام نگه کردم...حتما دیشب خیلی مست بودم باید به جیمین زنگ بزنم...
روی تخت نشستم و به دورو برم نگاه کردم...بلندشدم که سرم گیج رفت
$اخخخخ
بعد چند مین اوکی شدم رفتم دستشویی و کارامو کردمو رفتم تو حال...همه چی مرتب شده بود.بعدشم رفتم توی اشپزخونه اونجاهم مرتب بود...بیچاره جیمین حتما همه ی این کارارو اون کرده صبحونمو خوردمو رفتم اماده شدم...امروز تولد خواهرزاده هام بودش بهشون قول داده بودم که برم پیششون...
لباسامو عوض کردم سوییچ ماشینو برداشتمو رفتم سوارش شدم...حرکت کردم سمت یه فروشگاه تا براشون کادو بخرمم...برعکس بقیه روزا امروز هوا ابری و بارونی بودش و خوب بود...وقتی رسیدم ماشینو پارک کردم و پیاده شدم.وارد فروشگاه شدم و رفتم سمت بخش لواز هنریاشون.چون خواهرزاده ی بزرگتم یعنی یری عاشق طراحیه...یخورده کشتم که چشمم به یه جعبه ی رنگ خورد...چعبه ی چوبیو فانتزیی که با تم قدیمی و وینتج تزیین شده بود...اونو برداشتمو درش رو باز کردم...رنگای توش هم شیشههای خیلی قشنگی داشتن...همینو میخرم جعبه رو برداشتمو بعدشم رفتم سمت قسمتی که چیزای فانتزی میفروشه...داشتم میگشتم که که چشمم به یه ماگ هری پاتر خوردش...این برای یونگجو خیلی خوبه یه ماگو چندتا اویز دیوار خریدم و برای یری هم چندتا اویز برداشتم و رفتم سمت صندوق که حساب کنم
$ممنون میشم اینارو برم حساب کنید
(بله؟)
صندق دار که بهم زل ده بود یکم عجیب بود
$ببخشید؟حالتون خوبه؟؟
(عا..بله بله.ببخشید)
لبخندی زدمو منتظرموندم تا حساب کنه...
$میشه که ایندوتا رو هم حساب کنید...
دوتا بگ برداشته بودم تا کادو هاشونو بزارم توش
(بله حتما)
کادوهای هرکدومو گفتم که بزاره توی بگ حساب کردمو تشکر کردم.
از فروشگاه اومدم بیرونو رفتم سوار ماشینم...ماشینو روشن کردمو حرکت کردم.توی راه به جیمین زنگ زدم تا ازش تشکر کنم...بعدش چندتا بوق بهم جواب داد که با صدای خوابالو و گرفتش مواجه شدم
#بله؟
$جیمینا منم...
*ویو راوی*
جیمین که تازه فهمیده بود قزیه از چه قراره هول شدو گفت
#عا...ه.هیونگ ببخشید..
$مشکلی نیستش...فقط زنگ زدم تشکر کنم که چیزای دیشب رو جمع کرد...بعد یچی دیگه دیشب که اتفاق عجیبی نیوفتادد؟
#نه فقط بخاطر اینکه ادم کشتی بغض کردی
$شت:|
#(خنده)
همینطوری که داشت حرف میزد که با صدای بوق خیلی بلندی به خودش اومد و ....
۸.۰k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.