🌺 🌺 من دوستت دارم دیونه پارت۹۴ -خب عزیزمن زبون که داری بگ
🌺 🌺 من دوستت دارم دیونه #پارت۹۴ #-خب عزیزمن زبون که داری بگو بریم یه چیزی بخوریم بعد به خرید کردنمون ادامه میدیدیم..
-إإإ میبینیش تورو خدا رویامن چند بار بهت گفتم بریم یه چیزی بخوریم ..خانم همچین توخریدش غرق شده بود اصلا نمیفهمید من چی دارم میگم..
نگاهی بهش انداختم اینی که الان جلویی من وایستاده بود وغر میزد کسی بود که عاشقانه دوستش داشتم ولی اون حتی زره ای برام ارزش قائل نبود.اشک چشمامو پر کرد...عرفان دهنشو باز کرد چیزی بگه ولی سریع بستش.
انگشت اشارشو سمت چشمم آورد..بعد حالت اشکو که میریزه نشون داد بعدم دستشو به حالت اینکه میزنم توگوشت حرکت دادیه پسر ودختر که از اونجارد میشدن شروع کردن به دست زدن .بهشون نگاه کردیم یکی دختره باذوق گفت:
-حرکتش چقدر زیبا بود ..بعد به پسر کنارش نگاه کرد وادامه دادفرهاد یاد بگیر لاله ولی خوب بلده ابرازاحساسات کنه اونوقت تو هیچی از احساسات حالیت نمیشه..منو میگی میخواستم منفجربشم فکرمیکرد عرفان لاله.عرفان نگاهی به دختره انداخت ،
-خانم محترم کی گفته من لالم..دختره متعجب به عرفان نگاه کرد.
-إوا ببخشین تورو خدا من فکر کردم لالی.عرفان باحرص گفت:
-حالاکه نیستم .
-وانیستی که نیستی خداروشکر. دعوانداره بریم عزیزم..خداحافظی کردن ورفتن.به عرفان نگاه کردم..ترش داشت نگاه میکرد..
-رویابریم یه چیزی بخوریم
-باشه بابا بریم کشتی منو. ولی اگه تابرمیگردیم اون پیرهنی که انتخاب کردم روبخرن من میدونم باتو.
-باشه بریم .بعدازخوردن غذاسمت بوتیکه راه افتادیم...داخل بوتیک شدیم ..سمت جایی که پیرهنه بود رفتم دیدم نیست..بااخم به عرفان نگاه کردم.
-جانم.
-پیرهنه رو خریدن..عرفان بالبخند لپمو کشید.
-غصه نخور عزیزم چیزی که زیاده پیرهنه ...بیااینجا دستشو سمت پیرهن مشکی بلندی دراز کرد.اونم حریر بود حریرش تا بالای شونه هامو میپوشوند خیلی قشنگ بود..
-خوشت امد ؟؟
-آره.
-خوبه خانم فروشنده رو صداکرد.
-خانم میشه اون پیرهن مشکیه رو براخانم بیاری؟
-بله حتما..پیرهنه رو دستم داد..بفرما.
-ممنون .
-خواهش عزیزم..
-خب حالا برو بپوش ببین اندازت میشه...داخل اتاق پرو شدم...لباسو پوشیدم فیت تنم بود..دستمو روش کشیدم خیلی خوشگل بود..پیرهنمو عوض کردمواز اتاق بیرون امدم.
عرفان روی صندلی نشسته بودوباگوشیش ورمیرفت.بادیدن من از جاش بلند شد.
-پسند شد؟؟
-بله.
-خب خداروشکر ..آرشینم زنگ زد گفت :مریض داره ونتونسته بیاد..بریم کادوهامونو بخریم وبریم خونه ای امیراینا.
-باشه..پول لباسو حساب کردیمو از بوتیک بیرون امدیم،
[][][][][][][][]
وای مامان بزرگ کجایی ببینی نوه اتو چطور شکنجه میکنن این قوم ظالمین..امیرالهی ماشینت خراب بشه نتونی بیایی من همه ای کادوهاتو بردارم براخودم.
آرشین خندیدوگفت:
نویسنده:S.m.a.E
-إإإ میبینیش تورو خدا رویامن چند بار بهت گفتم بریم یه چیزی بخوریم ..خانم همچین توخریدش غرق شده بود اصلا نمیفهمید من چی دارم میگم..
نگاهی بهش انداختم اینی که الان جلویی من وایستاده بود وغر میزد کسی بود که عاشقانه دوستش داشتم ولی اون حتی زره ای برام ارزش قائل نبود.اشک چشمامو پر کرد...عرفان دهنشو باز کرد چیزی بگه ولی سریع بستش.
انگشت اشارشو سمت چشمم آورد..بعد حالت اشکو که میریزه نشون داد بعدم دستشو به حالت اینکه میزنم توگوشت حرکت دادیه پسر ودختر که از اونجارد میشدن شروع کردن به دست زدن .بهشون نگاه کردیم یکی دختره باذوق گفت:
-حرکتش چقدر زیبا بود ..بعد به پسر کنارش نگاه کرد وادامه دادفرهاد یاد بگیر لاله ولی خوب بلده ابرازاحساسات کنه اونوقت تو هیچی از احساسات حالیت نمیشه..منو میگی میخواستم منفجربشم فکرمیکرد عرفان لاله.عرفان نگاهی به دختره انداخت ،
-خانم محترم کی گفته من لالم..دختره متعجب به عرفان نگاه کرد.
-إوا ببخشین تورو خدا من فکر کردم لالی.عرفان باحرص گفت:
-حالاکه نیستم .
-وانیستی که نیستی خداروشکر. دعوانداره بریم عزیزم..خداحافظی کردن ورفتن.به عرفان نگاه کردم..ترش داشت نگاه میکرد..
-رویابریم یه چیزی بخوریم
-باشه بابا بریم کشتی منو. ولی اگه تابرمیگردیم اون پیرهنی که انتخاب کردم روبخرن من میدونم باتو.
-باشه بریم .بعدازخوردن غذاسمت بوتیکه راه افتادیم...داخل بوتیک شدیم ..سمت جایی که پیرهنه بود رفتم دیدم نیست..بااخم به عرفان نگاه کردم.
-جانم.
-پیرهنه رو خریدن..عرفان بالبخند لپمو کشید.
-غصه نخور عزیزم چیزی که زیاده پیرهنه ...بیااینجا دستشو سمت پیرهن مشکی بلندی دراز کرد.اونم حریر بود حریرش تا بالای شونه هامو میپوشوند خیلی قشنگ بود..
-خوشت امد ؟؟
-آره.
-خوبه خانم فروشنده رو صداکرد.
-خانم میشه اون پیرهن مشکیه رو براخانم بیاری؟
-بله حتما..پیرهنه رو دستم داد..بفرما.
-ممنون .
-خواهش عزیزم..
-خب حالا برو بپوش ببین اندازت میشه...داخل اتاق پرو شدم...لباسو پوشیدم فیت تنم بود..دستمو روش کشیدم خیلی خوشگل بود..پیرهنمو عوض کردمواز اتاق بیرون امدم.
عرفان روی صندلی نشسته بودوباگوشیش ورمیرفت.بادیدن من از جاش بلند شد.
-پسند شد؟؟
-بله.
-خب خداروشکر ..آرشینم زنگ زد گفت :مریض داره ونتونسته بیاد..بریم کادوهامونو بخریم وبریم خونه ای امیراینا.
-باشه..پول لباسو حساب کردیمو از بوتیک بیرون امدیم،
[][][][][][][][]
وای مامان بزرگ کجایی ببینی نوه اتو چطور شکنجه میکنن این قوم ظالمین..امیرالهی ماشینت خراب بشه نتونی بیایی من همه ای کادوهاتو بردارم براخودم.
آرشین خندیدوگفت:
نویسنده:S.m.a.E
۹۸.۹k
۰۵ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.