من دوست دارم دیونه پارت ضرر میکنیااا
🌹 🌹 من دوست دارم دیونه #پارت۹۳ #-ضرر میکنیااا
کنجکاو نگاهش کردم..ولی بازبین دوابروم اخم نشست.
-اشکال نداره بزار ضرر کنم.تو هم بهتره بری وازت خواهش میکنم دیگه اینجانیاممنون میشم.
چشماشو روهم فشرد وگفت:
-رویا امشب تولد امیره آرشین ازم خواست بهش کمک کنم گفت هرچی زنگ زده روگوشی تو جواب ندادی بهم گفت بیام دنبال شماکه باهم بریم بازار براخرید یه سری خرت وپرت.. تا اون از بیمارستان مرخصی میگیره میاد کمکمون .یه لحظه خجالت کشیدم.
گوشه ای لبمو گاز گرفتم وبه عرفان که باحرص نگام میکرد،چشم دوختم.
-من دیگه میرم شماهم لطف کن به خواهر شوهرت زنگ بزن هم از نگرانی درش بیار هم بپرس چی لازم داره بخری.
-چیی یعنی تو به من تو خرید کمک نمیکنی؟
-خیر ،وقتی چشم دیدن بنده رو نداری لازم نمیبینم کنارتون راه برم وازتو راجب چیزی نظر بخوام.موفق باشی خدانگهدار..
باحرص پامو روزمین کوبیدم وکلی بدوبیراه نثار عرفان کردم.
-پسره ای بیشعوررر.خدایا این چرااینقدر منو عذاب میده...
داشت ازدر حیاط بیرون میرفت صداش کردم..پشت گوش انداختوبیرون رفت..باعجله از در حیاط بیرون رفتم...سرخیابون وایستاده بود سریع خودمو بهش رسوندم...
-مگه من صدات نکردم.
-حتمانشنیدم..
-دروغ که شاخو دم نداره..وایستا ماشین میارم باهم میریم.
-لازم نکرده خودم میرم.
-عرفااان منو عصبی نکن.بچه بازی درنیار.
-مثلا عصبیت کنم چی میشه.
-میزنمت..نگاهی به سرتاقدم من انداخت. خندیدوگفت:
-خب شروع کن ببینم چندمرده علاجی.
-میزنم تو گوشت.
-عه زرنگی.
-یکی بزنی دوتارومیخوری..
بالحن مظلومی گفتم :
-دلت میاد منو بزنی.نگاهی به من انداخت.
-اینجوری نگاه نکن شبیه گربه شرک شدی اونی که دلش نمیاد تورو بزنه امیره نه من.
-بمون تامیام..اینو گفتمو سمت خونه راه افتادم.
-خب حالا از کجا شروع کنیم؟؟
-ازبادکنک خریدن.
-خسته نباشی.
-سلامت باشی کاری نکردم..
نگاه حق به جانبی بهش انداختمو جلوتراز اون راه افتادم...بعداز خرید لوازم تعضعین خونه که حسابی عرفانو کنف کردم نوبت به خرید کادوولباس من برای شب شد هی از این بوتیک به اون بوتیک میبردمش دیگه داشت گریش میگرفت صورتش قرمز شده بودوزیرلب چیزی میگفت ودنبالم میومد منم ریز ریز میخندیدم..
داخل یه بوتیک لباس زنونه شدم..یه پیرهن حریرخاکستری چشممو گرفت..باذوق سمتش رفتم.خودشه همون چیزی که میخواستم..پشتمو نگاه کردم تا از عرفان نظر بخوام دیدم نیست..
-عه این کجارفت..از پشت شیشه دیدمش ..لبخندی زدم واز بوتیک بیرون رفتم:
-چرااینجاوایستادی بیاتو؟
-حالم خوب نیست.
بانگرانی گفتم:
-چته چیشده؟؟
-چته چیشده..بابامن دارم از گرسنگی تلف میشم اونوقت خانم میگه چته...
نویسنده:S..m..a..E
کنجکاو نگاهش کردم..ولی بازبین دوابروم اخم نشست.
-اشکال نداره بزار ضرر کنم.تو هم بهتره بری وازت خواهش میکنم دیگه اینجانیاممنون میشم.
چشماشو روهم فشرد وگفت:
-رویا امشب تولد امیره آرشین ازم خواست بهش کمک کنم گفت هرچی زنگ زده روگوشی تو جواب ندادی بهم گفت بیام دنبال شماکه باهم بریم بازار براخرید یه سری خرت وپرت.. تا اون از بیمارستان مرخصی میگیره میاد کمکمون .یه لحظه خجالت کشیدم.
گوشه ای لبمو گاز گرفتم وبه عرفان که باحرص نگام میکرد،چشم دوختم.
-من دیگه میرم شماهم لطف کن به خواهر شوهرت زنگ بزن هم از نگرانی درش بیار هم بپرس چی لازم داره بخری.
-چیی یعنی تو به من تو خرید کمک نمیکنی؟
-خیر ،وقتی چشم دیدن بنده رو نداری لازم نمیبینم کنارتون راه برم وازتو راجب چیزی نظر بخوام.موفق باشی خدانگهدار..
باحرص پامو روزمین کوبیدم وکلی بدوبیراه نثار عرفان کردم.
-پسره ای بیشعوررر.خدایا این چرااینقدر منو عذاب میده...
داشت ازدر حیاط بیرون میرفت صداش کردم..پشت گوش انداختوبیرون رفت..باعجله از در حیاط بیرون رفتم...سرخیابون وایستاده بود سریع خودمو بهش رسوندم...
-مگه من صدات نکردم.
-حتمانشنیدم..
-دروغ که شاخو دم نداره..وایستا ماشین میارم باهم میریم.
-لازم نکرده خودم میرم.
-عرفااان منو عصبی نکن.بچه بازی درنیار.
-مثلا عصبیت کنم چی میشه.
-میزنمت..نگاهی به سرتاقدم من انداخت. خندیدوگفت:
-خب شروع کن ببینم چندمرده علاجی.
-میزنم تو گوشت.
-عه زرنگی.
-یکی بزنی دوتارومیخوری..
بالحن مظلومی گفتم :
-دلت میاد منو بزنی.نگاهی به من انداخت.
-اینجوری نگاه نکن شبیه گربه شرک شدی اونی که دلش نمیاد تورو بزنه امیره نه من.
-بمون تامیام..اینو گفتمو سمت خونه راه افتادم.
-خب حالا از کجا شروع کنیم؟؟
-ازبادکنک خریدن.
-خسته نباشی.
-سلامت باشی کاری نکردم..
نگاه حق به جانبی بهش انداختمو جلوتراز اون راه افتادم...بعداز خرید لوازم تعضعین خونه که حسابی عرفانو کنف کردم نوبت به خرید کادوولباس من برای شب شد هی از این بوتیک به اون بوتیک میبردمش دیگه داشت گریش میگرفت صورتش قرمز شده بودوزیرلب چیزی میگفت ودنبالم میومد منم ریز ریز میخندیدم..
داخل یه بوتیک لباس زنونه شدم..یه پیرهن حریرخاکستری چشممو گرفت..باذوق سمتش رفتم.خودشه همون چیزی که میخواستم..پشتمو نگاه کردم تا از عرفان نظر بخوام دیدم نیست..
-عه این کجارفت..از پشت شیشه دیدمش ..لبخندی زدم واز بوتیک بیرون رفتم:
-چرااینجاوایستادی بیاتو؟
-حالم خوب نیست.
بانگرانی گفتم:
-چته چیشده؟؟
-چته چیشده..بابامن دارم از گرسنگی تلف میشم اونوقت خانم میگه چته...
نویسنده:S..m..a..E
- ۸۵.۰k
- ۰۵ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط