🍷ارباب و برده 🍷پارت 25
🍷ارباب و برده 🍷
پارت_25
*صبح ساعت ۱۱*
ویو ا/ت: با صدا های زیادی از خواب پریدم.....چشمامو باز کردم دیدم کوک در اتاق رو باز کرده و ۲ نفر دارن یه سری وسایلو داخل اتاق میزارن.... از اتاق رفتن بیرون و کوک خواست بره و پشت سرش در رو ببنده که دید بیدار شدم....
کوک:بیدار شدی دارلینگم؟
ا/ت: عااااا(خمیازه) آره.....اینجا چه خبره...!
کوک:اوم....خب واسه امشب دارن سالن ها رو آماده میکنن...باید وسایل های اضافه رو بردارن و چیز های دیگه ای جاش بزارن.....عاااا....حالا پاشو داخل اتاق صورتتو بشور و یه دوش بگیر برات یه دست لباس میارم ....بپوش بعد بیا پایین...باشه؟
ا/ت:هوم....باش....(خواب الود)
ویو ا/ت: از جام بلند شدم و مستقیم رفتم حموم...حدود ساعت ۱۲ اومدم بیرون......یه دست لباس گزاشته بود رو میز اتاق......یه شلوارک مشکی و یه کراپ ( اسلاید ۲)
موهامو خشک کردم و حالت دادم و همونطوری باز گذاشتمش....لباسمو پوشیدم و یه آرایش سبک کردم ......و از اتاق رفتم بیرون......
با دیدن جمعیت گرخیدم......کلی آدم در حال انجام کار بودن.....یه سری بادکنک ها رو باد میکردن؛یه سری آویزونش میکردن،یه سری وسایل های اضافه رو داخل اتاق ها میبردن ،.یه سری ظرف ها رو میبردن طبقه ی چهارم تو سالن غذا خوری، یه سری در حال کمک به آشپزخونه بودن....خلاصه انقد. شلوغ بود که اگه یه سوزن رو مینداختی زمین به زمین نمیرسید....تو این فکر ها بودم که یکی گفت:
اجوما:خانم شما چرا اینجا هستید؟ چرا نمیرید پیش ارباب.....!
ا/ت: اوم...صبح بخیر اجوما.....چرا که نه!فقط کوک کجاست؟^^
اجوما:اونجا هستن خانم.....(به طبقه ی پایین جایی که کوک وایساده اشاره میکنه)
ا/ت: خیلی ممنون اجوما▪︎
*اجوما میره*
ویو ا/ت: خواستم برم پایین که کوک رو همراه ۲ تا مرد که باهاشون خیلی صمیمی حرف میزد و یه مرد که از تیپش معلوم بود .....برنامه ریز و اینجور چیزاس....دیدم!
تصمیم گرفتم یکم وایسم بعد برم....که وسط حرفاشون تلفن کوک زنگ خورد و فورا جواب داد و منم داشتم به کوک نگاه میکردم که شنیدم میگه:
مکالمه ی کوک با تلفن:
کوک: بله...بله ....الان میام...اومدم...اومدم
*قطع کرد و خواست بره که یه نفر صداش زد....یه دختر بود....صدا رو دنبال کردم که دیدم ۳ تا دختر رو کاناپه نشستن و کوک جوابشو داد*
دختره (اسمش کتیه ):کوووک....
کوک:بله کتی؟
کتی: میگم ما میخوایم امشب یکیو واست جور کنیم....نظرت؟
کوک:نه مرسی من خودم دوست دختر دارم...
دخترا:اووووووووه.....
*کوک رفت بیرون از عمارت*
ویو ا/ت:یعنی منظورش من بودم؟ ..... با خنده ی اون دخترا....بدون اختیار نگاهم بهشون جلب شد.....داشتم نگاهشون میکردم....اون دختری که کوک باهاش حرف زد.....اسمش کتی بود.....یه دختر کیوت و با مزه بود با موهای صورتی کمرنگ......یکی دیگه از دخترا.....یه دختر آروم و خوشگل با موهای مشکی بود.....و اون یکی دختر.......اون یکی.....اون یکی دختر....وای خدای من......اون .....اون....
{پایان}
بابت فعالیت کم معذرت میخوام......واقعا سرم شلوغ بود.....🙏😞
پارت_25
*صبح ساعت ۱۱*
ویو ا/ت: با صدا های زیادی از خواب پریدم.....چشمامو باز کردم دیدم کوک در اتاق رو باز کرده و ۲ نفر دارن یه سری وسایلو داخل اتاق میزارن.... از اتاق رفتن بیرون و کوک خواست بره و پشت سرش در رو ببنده که دید بیدار شدم....
کوک:بیدار شدی دارلینگم؟
ا/ت: عااااا(خمیازه) آره.....اینجا چه خبره...!
کوک:اوم....خب واسه امشب دارن سالن ها رو آماده میکنن...باید وسایل های اضافه رو بردارن و چیز های دیگه ای جاش بزارن.....عاااا....حالا پاشو داخل اتاق صورتتو بشور و یه دوش بگیر برات یه دست لباس میارم ....بپوش بعد بیا پایین...باشه؟
ا/ت:هوم....باش....(خواب الود)
ویو ا/ت: از جام بلند شدم و مستقیم رفتم حموم...حدود ساعت ۱۲ اومدم بیرون......یه دست لباس گزاشته بود رو میز اتاق......یه شلوارک مشکی و یه کراپ ( اسلاید ۲)
موهامو خشک کردم و حالت دادم و همونطوری باز گذاشتمش....لباسمو پوشیدم و یه آرایش سبک کردم ......و از اتاق رفتم بیرون......
با دیدن جمعیت گرخیدم......کلی آدم در حال انجام کار بودن.....یه سری بادکنک ها رو باد میکردن؛یه سری آویزونش میکردن،یه سری وسایل های اضافه رو داخل اتاق ها میبردن ،.یه سری ظرف ها رو میبردن طبقه ی چهارم تو سالن غذا خوری، یه سری در حال کمک به آشپزخونه بودن....خلاصه انقد. شلوغ بود که اگه یه سوزن رو مینداختی زمین به زمین نمیرسید....تو این فکر ها بودم که یکی گفت:
اجوما:خانم شما چرا اینجا هستید؟ چرا نمیرید پیش ارباب.....!
ا/ت: اوم...صبح بخیر اجوما.....چرا که نه!فقط کوک کجاست؟^^
اجوما:اونجا هستن خانم.....(به طبقه ی پایین جایی که کوک وایساده اشاره میکنه)
ا/ت: خیلی ممنون اجوما▪︎
*اجوما میره*
ویو ا/ت: خواستم برم پایین که کوک رو همراه ۲ تا مرد که باهاشون خیلی صمیمی حرف میزد و یه مرد که از تیپش معلوم بود .....برنامه ریز و اینجور چیزاس....دیدم!
تصمیم گرفتم یکم وایسم بعد برم....که وسط حرفاشون تلفن کوک زنگ خورد و فورا جواب داد و منم داشتم به کوک نگاه میکردم که شنیدم میگه:
مکالمه ی کوک با تلفن:
کوک: بله...بله ....الان میام...اومدم...اومدم
*قطع کرد و خواست بره که یه نفر صداش زد....یه دختر بود....صدا رو دنبال کردم که دیدم ۳ تا دختر رو کاناپه نشستن و کوک جوابشو داد*
دختره (اسمش کتیه ):کوووک....
کوک:بله کتی؟
کتی: میگم ما میخوایم امشب یکیو واست جور کنیم....نظرت؟
کوک:نه مرسی من خودم دوست دختر دارم...
دخترا:اووووووووه.....
*کوک رفت بیرون از عمارت*
ویو ا/ت:یعنی منظورش من بودم؟ ..... با خنده ی اون دخترا....بدون اختیار نگاهم بهشون جلب شد.....داشتم نگاهشون میکردم....اون دختری که کوک باهاش حرف زد.....اسمش کتی بود.....یه دختر کیوت و با مزه بود با موهای صورتی کمرنگ......یکی دیگه از دخترا.....یه دختر آروم و خوشگل با موهای مشکی بود.....و اون یکی دختر.......اون یکی.....اون یکی دختر....وای خدای من......اون .....اون....
{پایان}
بابت فعالیت کم معذرت میخوام......واقعا سرم شلوغ بود.....🙏😞
۸.۹k
۲۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.