عمارت
#عمارت
#part۱۴
یه مرد بلند قد و با هیکل بزرگ وارد شد. صدای کلفتی داشت.
*قربان، یکی اومده با شما کار داره
~باشه برو الان میام
اینو بهش گفت و اوم رفت بیرون. دوباره سمت ا.ت برگشت و خم شد سمتش، بوسه ای روی گونه هاش گذاشت.
همین باعث شد ضربان قلب ا.ت بالا بره و سرخ بشه!
~میبینمت لیدی!
لبخند زد و از ا.ت فاصله گرفت و رفت بیرون.
ا.ت دنبال باز کردن دست و پاهاش بود.
+ولی....من کیم؟
نمیدونم چرا چیزی یادم نمیاد! حس خیلی بدی دارم حالم بده!
دلم میخواد گریه کنم و داد بزنم.
چرا چیزی یادم نمیاد؟ ولی این پسره...زیادی خوشگله!
(بعد از چند ساعت)
شب شده بود! تا الان هیچکس نیومده بود حتی بهم سر بزنه و حالمو بپرسه! چرا کسی نمیاد؟ نکنه برای کسی مهم نباشم؟
دوباره تلاش کردم تا دستمو از طناب دربیارم ولی خیلی سفت بسته شده بود.
اون پسره کجا رفت؟ چرا نمیاد منو آزاد کنه؟
بازم تلاش کردم ولی بی فایده بود!
یهو در باز شد! بالاخره اومد!
اما اون نبود! همون مرده که هیکل بزرگی داشت بود.
اومد و دست و پاهامو باز کرد.
_بیا بیرون
بلند شدم، پاهام درد میکردن و نمیتونستم درست راه برم.
مچ دستام و مچ پاهام میسوختن!
+آخ!
رفتم بیرون. ماه کامل و سفید بود! خیلی قشنگ و زیبا بود!
لبخند زدم.
_چیکارمیکنی؟ حرکت کن
اومد و هولم داد به سمت پله ها.
رفتم بالای پله ها و در رو باز کردم و وارد خونه شدم.
خیلی بزرگ بود! خیلی هم قشنگ!
+چه قشنگه!
با لذت و ذوق داشتم نگاه میکردم اونجارو.
یهو همه خدمتکارا بهم تعظیم کردن! اینا چشون شده بود؟
چرا خم شدن؟ نکنه مورچه یا سوسک پیدا کردن؟
خدمتکارا: سلام خانم!
خندیدم.
+سلام...خوبین؟
بهم نگاه کردن. چرا این همه جدی بودن؟ منم تعظیم کردم.
+سلام بر شما
یهو صدای خنده یکی از پشتم اومد و برگشتم سمتش.
همون پسره بود!
#part۱۴
یه مرد بلند قد و با هیکل بزرگ وارد شد. صدای کلفتی داشت.
*قربان، یکی اومده با شما کار داره
~باشه برو الان میام
اینو بهش گفت و اوم رفت بیرون. دوباره سمت ا.ت برگشت و خم شد سمتش، بوسه ای روی گونه هاش گذاشت.
همین باعث شد ضربان قلب ا.ت بالا بره و سرخ بشه!
~میبینمت لیدی!
لبخند زد و از ا.ت فاصله گرفت و رفت بیرون.
ا.ت دنبال باز کردن دست و پاهاش بود.
+ولی....من کیم؟
نمیدونم چرا چیزی یادم نمیاد! حس خیلی بدی دارم حالم بده!
دلم میخواد گریه کنم و داد بزنم.
چرا چیزی یادم نمیاد؟ ولی این پسره...زیادی خوشگله!
(بعد از چند ساعت)
شب شده بود! تا الان هیچکس نیومده بود حتی بهم سر بزنه و حالمو بپرسه! چرا کسی نمیاد؟ نکنه برای کسی مهم نباشم؟
دوباره تلاش کردم تا دستمو از طناب دربیارم ولی خیلی سفت بسته شده بود.
اون پسره کجا رفت؟ چرا نمیاد منو آزاد کنه؟
بازم تلاش کردم ولی بی فایده بود!
یهو در باز شد! بالاخره اومد!
اما اون نبود! همون مرده که هیکل بزرگی داشت بود.
اومد و دست و پاهامو باز کرد.
_بیا بیرون
بلند شدم، پاهام درد میکردن و نمیتونستم درست راه برم.
مچ دستام و مچ پاهام میسوختن!
+آخ!
رفتم بیرون. ماه کامل و سفید بود! خیلی قشنگ و زیبا بود!
لبخند زدم.
_چیکارمیکنی؟ حرکت کن
اومد و هولم داد به سمت پله ها.
رفتم بالای پله ها و در رو باز کردم و وارد خونه شدم.
خیلی بزرگ بود! خیلی هم قشنگ!
+چه قشنگه!
با لذت و ذوق داشتم نگاه میکردم اونجارو.
یهو همه خدمتکارا بهم تعظیم کردن! اینا چشون شده بود؟
چرا خم شدن؟ نکنه مورچه یا سوسک پیدا کردن؟
خدمتکارا: سلام خانم!
خندیدم.
+سلام...خوبین؟
بهم نگاه کردن. چرا این همه جدی بودن؟ منم تعظیم کردم.
+سلام بر شما
یهو صدای خنده یکی از پشتم اومد و برگشتم سمتش.
همون پسره بود!
۱۳.۵k
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.