تک پارتی
#تک_پارتی
#تو_زیبایی
#جیمین
چشمامو که باز کردم، یه زن سیاه پوست بالا سرم بود.چند بار پلک زدم. بلند شدم. اینجا کجا بود؟ اطرافو نگاه کردم.
نگاه؟ من؟ چه... من... دارم... میتونم ببینم!!!!!!!
خندیدم. بلند خندیدم. بالاخره تونستم ببینم. این عالی بود، خدایا ممنونم! حالا فقط کافیه برم... دنیا رو بگردم!
اما قبلش باید ا.تمو ببینم. ا.ت!
_حالت خوبه جیمین؟
_من عالیم.
با خوشحالی و خنده گفت.
_هی... من باید ببینمش! ا.تمو
سرشو انداخت پایین(پرستار)
_آممم... خب، باشه
یکم ناراحت بود. دلیلشو نمیدونم. نکنه به خاطر ا.ته؟
بلند شدم از رو تخت و رفتم پیش پذیرش. باورم نمیشد بیمارستان به این بزرگی؟
_سلام!
*اوو... سلام جیمین! بالاخره تونستی ببینی پسر!
_آره... فقط، ا.ت کجاست؟
*خب اون...
یکی بدو بدو اومد.
_خانم... خانم پرستار، حال... حال مریض خوب نیست!
نفس نفس گفت. امیدوارم ا.ت نباشه!
_مرد!!!
دکتر که از اتاق عمل اومد گفت. رفتم جلو.
_کی؟
سرشو انداخت پایین.
_کی جناب دکتر؟ ا.ت کجاست؟ من باید ببینمش!
_متاسفم جیمین! اون مرده!
_چی؟؟؟ مرد؟ چرا... حالش که خوب بود.
یعنی چی، امکان نداره! ا.ت... من...
......}
نگاهم به صورت سرد و رنگ پریدش افتاد. باورم نمیشد تنهام بزاره! اون زیبا بود. حتی بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم. اما حالا نبود که باهام راجب دنیا حرف بزنه. دوست داشت صداشو بشنوه! دستمو روی صورت رنگ پریده ش کشیدم.
_تو زیبایی! من خیلی دوست دارم، ا.ت من!
همراه با گفتن اسمش اشکم ریخت. حتی هنوزم داشت بهم لبخند میزد. با غم زیاد از اتاق خارج شدم.
#تو_زیبایی
#جیمین
چشمامو که باز کردم، یه زن سیاه پوست بالا سرم بود.چند بار پلک زدم. بلند شدم. اینجا کجا بود؟ اطرافو نگاه کردم.
نگاه؟ من؟ چه... من... دارم... میتونم ببینم!!!!!!!
خندیدم. بلند خندیدم. بالاخره تونستم ببینم. این عالی بود، خدایا ممنونم! حالا فقط کافیه برم... دنیا رو بگردم!
اما قبلش باید ا.تمو ببینم. ا.ت!
_حالت خوبه جیمین؟
_من عالیم.
با خوشحالی و خنده گفت.
_هی... من باید ببینمش! ا.تمو
سرشو انداخت پایین(پرستار)
_آممم... خب، باشه
یکم ناراحت بود. دلیلشو نمیدونم. نکنه به خاطر ا.ته؟
بلند شدم از رو تخت و رفتم پیش پذیرش. باورم نمیشد بیمارستان به این بزرگی؟
_سلام!
*اوو... سلام جیمین! بالاخره تونستی ببینی پسر!
_آره... فقط، ا.ت کجاست؟
*خب اون...
یکی بدو بدو اومد.
_خانم... خانم پرستار، حال... حال مریض خوب نیست!
نفس نفس گفت. امیدوارم ا.ت نباشه!
_مرد!!!
دکتر که از اتاق عمل اومد گفت. رفتم جلو.
_کی؟
سرشو انداخت پایین.
_کی جناب دکتر؟ ا.ت کجاست؟ من باید ببینمش!
_متاسفم جیمین! اون مرده!
_چی؟؟؟ مرد؟ چرا... حالش که خوب بود.
یعنی چی، امکان نداره! ا.ت... من...
......}
نگاهم به صورت سرد و رنگ پریدش افتاد. باورم نمیشد تنهام بزاره! اون زیبا بود. حتی بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم. اما حالا نبود که باهام راجب دنیا حرف بزنه. دوست داشت صداشو بشنوه! دستمو روی صورت رنگ پریده ش کشیدم.
_تو زیبایی! من خیلی دوست دارم، ا.ت من!
همراه با گفتن اسمش اشکم ریخت. حتی هنوزم داشت بهم لبخند میزد. با غم زیاد از اتاق خارج شدم.
۱۲.۳k
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.